۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

من به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

از بابت پیام های تسلیت در ایمیل و گودر و هرکجا متشکر و  ممنونم از همه ی دوستان.
از آغاز رجب تا آغاز رمضان  - این مدت را در بیمارستان بود -
"من به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود".
یادنامه آیة الله شریعتمداری را به این نیت نوشتم و درد سرهایش را به جان خریدم که ثوابش را لازم داشتم، به نیت شفای بابا نوشتمش. این غصه و قصه از این قرار بود:
دفعه ی قبلی سکته اش نذر حفظ کل قرآن را کرده بودم که برآورده شد و به معجزه می مانست که از توی فراموشی مطلق همه چیز نه تنها برگشت بلکه این دو سال اخیر روحیه و حافظه اش مانند روزهای پیش از بیماری عالی بود، من هم نذرم را ادا کردم.
دفعه ی قبل ترش هم نذر کرده بودم که یک ماه هر شب جوشن کبیر بخوانم، موثر بود. 
بیمارستان میلاد 1383

این بار این کار را برگزیدم و سه خواب در این باب دیدم، 
شبی که شروع کردم خواب دیدم رفتم که بروم سر خاک آقای شریعتمدار، در را که باز می کنم سید معمم پیری که من فکر کردم لابد آقای شریعتمدارند در را باز کرد و دلداریم داد و گفت برای والد معزز یا معظم دعا می کنم. بعد آقای بهجت را دیدم، پرسید سلامم را به امام صادق رساندی؟ و فرمودند: فرزند فراموش شده ی جدت را احیا کردی و شادش کردی. (از جهت مادری نسب من به موسی بن جعفر علیهما السلام می رسد و ابشان هم موسوی بودند). 
خواب دوم و سوم دیشب بود،
از ضعف و خستگی بعد از نماز عشا چرتم برد و دیروز که بیمارستان بودیم بابا خیلی خوب و آرام بود و البته چشمانش به سوی من بود ولی نمی دید ظاهرا و لب هایش را سعی می کرد تکان دهد و به نحو دل آزاری می لرزیدند و صوتی بر نمی آمد ولی من با او حرف زدم و واکنش نشان می داد، لحظه ای که گفتم: پدرجان، والله در زندگی تا به حال برای خودم چیزی از خدا نخواسته بودم، هرگز، اما 2 ماه است آنقدر با تضرع دعا کرده ام که اگر یک ذره قابل بودم و لایق، هر خواسته ای که می بود، به دست آمده بود و بر خدا سخت نیست که بر تنهایی م رحم کند" اشک از چشمانش روان شد. گفتم: شما غرور منید و افتخارم، اما به حضورتان محتاج ترم، بابای خوبی باشید و زود خوب شید. لبخند زد و به خواب رفت. بوسیدمش و در آمدم. مادرم هم کلی امیدوار و خوشحال شد. 
با این اوصاف خوب و امیدوارکننده دیشب پس از نماز عشا چرتم برد و خواب دیدم باز سر خاک آقای شریعتمدار دارم می روم که بگویم بادنامه کامل شد و 3 جلد شده که جلد 3 را واهمه دارم انتشار دهم. این بار خود معظم له را دیدم که بر خلاف من غمگین بودند و سریع مرا بغل کردند و گفتند از دست من کاری بر نمی آمد و الامن مضایقه ندارم که، چرا کاری نخواستی که شرمنده نشویم. از خواب پریدم و اصلا ذهنم نرفت سمت بابا و فکر کردم مثلا راجع به امور خودشان باشد که کاری بر نیامد از ایشان در دفاع از خودشان و ...
ساعت را که نگاه کردم 11 و 46 بود و دوباره هم خوابم برد و خواب دیدم که در زندان اوینم و به من می گویند ملاقاتی داری و می گویم نمی خواهم، می گویند خجالت بکش شیخ! پدرت آمده و من از خواب می پرم و اذان صبح است و سحری و نماز شفع و وتر را جا مانده ام . پس ازطلوع اولین تلفن زنگ می خورد و فکر می کنم کسی استخاره بخواهد اما مادرم برداشت و بعد گفت - و گریه نمی گذاشت بگوید. ...
گواهی فوت ساعت 11 و 46 را زده بود.

چرا یادنامه ی آقای شریعت مدار؟
قبر حضرت آیة الله العظمی شریعت مداری قدس الله نفسه الزکیة

زمانی که در حسرت حوزه و آرزوی طلب و طلبگی می سوختم و پدرم منعم می کرد و اذنم نمی داد، حتی یک بار قم رفتن را روا نمی داشت، یک صبح جمعه که بعد از طلوع خوابیده بودم با جدیت و عجله بیدارم کرد و گفت لباس هایت را تنت کن، برویم قم. گفتم چطور؟ گفت بپوش. در این برهه ی زمانی سخت در رنج بود و اعصابش پریشان بود و خلقش تنگ و لذا اطاعت نمودم. 
به حرم که رسیدیم شکست و دیگر از آن جدیت و مقاومت و شدت و خویشتنداریش نشان نبود، با چنان تضرع و گریه ای به درون رفت و چنان دو جوی اشک بر چهره اش جاری بود که هر تکدر مرا نیز شست و برد، بل طاقت نداشتم اینچنین ببینمش، نشستم در آن فرو رفتگی بین دو در مقابل ضریح اما چنان از حالت بابا دلم سوخته بود که نمی توانستم زیارت نامه را با حضور قلب بخوانم. پیرمردی معمم و با هیبت نیز توجهش سخت به او جلب شده بود و وقتی بابا خواست از حرم خارج شود، پیرمرد به اطرافیانش اشاره نمود و کمکش کردند و برخاست و با کمک آنان هم راه می آمد و بابا در حال زار زدن و بوسیدن در بود که سید معمم به او رسید و بر شانه اش زد و من هل شدم، گفتم یعنی چه کار دارد؟ آخر در آن سال ها بابا احتمالا نقض همه ی قواعد را کرده بود که با پیراهن رنگاررنگ و ریش تراشیده و خلاصه خیلی شیک و پیک به قم آمده بود. من هم شتافتم به نزدیکی شان. بابا هم شوکه شده بود احیانا. 



سید گفت: اولا اشتباه نگیر، من خمینی چی نیستم و از وعاظ السلاطین و دارندگان پاس هم نیستم، من شاگرد و خادم و نوکر آقای شریعتمدار بودم...و این کلمه را به لهجه ی خاصی ادا نمود که من شرمدارشنیدم.
ادامه داد: من مرجع زاده ام و لای مراجع بزرگ شده ام و به هر حال تجربه ای دارم...این تجربه به من میگه که حاجتت را گرفته ای و به خودم اجازه میدم که بهت بگم: همین الآن بدون درنگ مراجعت به موطنت می کنی و دیگر شلوغ هم نکن. خواستی چیزی بخونی یه فاتحه برای ولی نعمت من بخون...برا آقا شرمدار، که افتخار نوکریش رو به دنیا نفروختم...برو


و بابا هم انگار هیپنوتیزم شده بود و به هر حال با اطمینان صددرصد و خوشحالی از حاجت روا شدن و الحمد لله گفتن و شکرا لله  گفتن در راه بازگشت از یک طرف خوشحالم کرده بود و از یک طرف در درون خودم می لرزیدم که نکند روا نشده باشد و بعید بود روا شده باشد...که در این صورت بابا دیگر کاملا زده می شد. رسیدیم تهران و قدرت الهی کار خودش را کرده بود و نمی بایست تعجب داشته باشد و اقلا اعتقادات موید این امور است ولی آن سید و آن نامی که نمی فهمیدمش برایم معما شده بودند. 
سال بعد این سید به ولی نعمتش پیوست و آقایش، و اول بار است که خاطره و معمایش را باز می گویم، خاطره ای و ماجرایی که بر من بچه سال سخت اثر نهاد و عمیقا ماندگار شد...و خوشحالم که نوشته ی او را منتشر نمودم و آقایش را به هم نسلانم معرفی نمودم...تشکری نیز شاید باشد...که این خاطره ولو موضع بابا را عوض نکرد ولی وضع را بهتر کرد و مخالفت با آخوندی تبدیل شد به مخالفت با آخوندهایی خاص...
From یادداشت ها و برداشت ها

پدرم شرط کرده بود که آن سید را پیدا کنم و از راهنمایی ش استفاده کنم و من هم وفا کردم اما پس از درگذشت او به خواست بابا که برگردم این جواب را دادم:
من آسان نامدم، کآسان روم
چرا زین آستان اینسان روم
برای حق من اینجایم، پدر
مگر حق رفته تا بی آن روم
خداوند رحمت کند حضرت آیة الله سید رضا صدر قدس الله نفسه الزکیة را که پدرم اینچنین تحت تاثیرش قرار گرفته بود و خدا رحمت کند آقای شریعتمدار را که آن مرحوم آنطور به او افتخار می کرد و خدا رحمت کند پدرم را که بیماریش باعث احیای این دو بزرگوار شد و خدا را شاکرم که توانستم نسخه ی منقح و معلّقی از نوشته ی آقای صدر راجع به آقای شریعتمداری را تهیه کنم و آخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمین

اللهم اغفر لی و لوالدی
و ارحمهما کما ربیانی صغیرا
و اجزهما بالاحسان احسانا
و بالسیئات غفرانا

۳ نظر:

  1. واقعا از صمیم قلب تسلیت میگم. اگرچه میدونم غم دوری پدر غمیست که تسلی داده نمیشه.

    پاسخحذف
  2. از شما ممنونم. ضمن اینکه در زمینه ی سوالی که سرکار از من نموده بودید، این منبع هم به نظرم آمد که معرفی کنم خدمتتان: http://www.shirazi.ir/librari/shamim/01.htm

    پاسخحذف
  3. بسیار سپاسگذارم که همچنان به یاد سوال من بودید. حتما مطالعه میکنم. خواهشمندم ما رو از دعای خیر فرموش نکنید.

    پاسخحذف