۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

انا لله و انا الیه راجعون... بابام رفت

شاعر شب های شعر دیگر به صبح نرسید
From یادداشت ها و برداشت ها












نسخه ی الکتریک کتاب "ایامی چند" را اینجا مطالعه یا دریافت نمایید، یا همین بخش مربوط به پدر را ذیلا بخوانید


اشاره: در چند نوشتار گوناگون و عمدتا با انگیزه ی اتوبیوگرافیک، به اقتضای تضمن و التزام ایام و احوالم بر آلام و اعمالش و در خورد همین پیوستگی و همبستگی، نقشی از پدرم قلمی کرده ام و فرصت بازنگری و رخصت بازنگریش را نیافته ام، مضافا که در صدد نگارشی تفصیلی به عنوان شناخت نامه ی وی بوده ام که با مدد از نگرشی تحلیلی و در ساختاری متناسب و برنامه ای دقیق می بایست زمانی جامه ی فعلیت پوشد، اما فعلا که من به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود، این بخش از بخش نخست کتاب "ایامی چند: را که پیشتر در همین وبلاک آورده بودم (+) بازنویسی کرده و تقدیم می کنم. لازم به توضیح است که بازنویسی این سطور و تحریر مجدد این فصل از کتاب ایامی چند، در لحظات سخت و سنگینی در حال انجام است که بیمارستان خبری از پس خبری می دهد، که همه تکراریند: ارگانی دیگر از کار باز ایستاد! حال آنکه دو هفته ی پیش سخن از همین خاطره ها می کرد و خاطرش به همین ها خرسند می شد و خرسند می کرد و به رسم دیرینش در خرسندی امیدش دو چندان می شد و با خویش وعده ی کارهای سترگ می کرد و مهم نیست که دیگر نمی توانست، زیباست که پس از 10 سال فلج بودن بدن از سینه تا انگشت پا نقشه بکشی که به قدرنشناسانی که عاشق آنانی چه خدمت های بی مزد و منت دیگری کنی و حتی یک بار از این مخدومان بی عنایت به یک یارب مباد یاد نکنی. و به ظاهر – و ظاهر گاه چه دور از باطن است) مگر سرفه هایی نه چندان شدید مشکلی نداشت، آیا باور می توانستم کنم که این سرفه ها نشانه ی مرگ ریه هایند و تنها ثلثی از آنهاست که نفس می کشد و دو ثلث آنها در حالی که روحیه اش من غمگین را شاد و آرام می کند، در خون مانده و مرده سخت و سفت شده و قلب بی کرانش را دارند می فشارند و جایی برای گذر عشقش به آدم و عالم نگذاشته اند؟ آیا باور می توانستم کنم که روحش می خندد و تنش دارد می میرد، که نگاهش به فرداهایی سرشار از زحمات و خدمات است، اما راهش روزهایی انگشت شمار را هم برنتافت تا فرزند سال ها ندیده اش که می رسد، بیگانه نباشد؟ آیا این دست هایی که از ورم زخمینند همان ها نیستند که هنگام رفتن به بیمارستان مردد بودند که کدام دفتر و چند مداد به همراه ببرند؟ آیا این سینه ای که جدا از دستگاه ها و ابزارها و کارها و رسیدگی ها، از جنبش ناتوان است همان آیینه ای نیست که کینه را مهر باز می نمود و آن قلبی که یکی در میان و تا حواس کسی نیست به بازی گوشی کار خود را رها می کند همان نیست که آنقدر برای دیگران تپیده و برای دیگران به درد آمده که شاید هرگز یادش نیفتاده که برای این بدن باید کار کند؟ آیا این چشم ها که از نگاه خالی اند همان ها نیستند که مرا حتی در روزگاران دوری و مهجوری تا هر کجا بی پلک زدن دنبال می کردند؟ همان ها که از میله های زندان هم عبور می کردند و در روی دربایستی آنها بود که نشکستم؟ همان ها نیستند که اینقدر از دیدن من بی خیر و بی مصرف، از جان و هیجان مالامال می شدند و تازه جبران جان و هیجان من بی جان و توان را می کردند؟ همان ها که هرگاه کلید به قفل در می انداختم پیش از خود در بر من باز شده بودند و به پیشوازم آمده بودند؟ خیلی حالم بده...بقیه اش را بعدا بلکه بنویسم





2. پیش درآمد ایرانی: نقشی از پدری ایرانی



به سال 1360 در تهران دیده بر ایران گشودم و هنوز چشمانم به نور خوی نکرده بود که آنها را بر جهان گشودند. بدین سان مگر دو سه خاطره ی پراکنده و آشفته، محتوای حافظه ام عاری و خالی از یک آغاز ایرانی ست و این خلاء در آلمان هم که خویش را هم از آغاز در آنجا به یاد دارم، چندان استدراک نشد. گمان می رفت که پیوستن پدر به ما- من و مادر- این خلائی را که اینک امتدادی بسزا یافته بود، چاره کند، امّا پدر چنان سرخورده و خسته خاک خویش را به ترک گفته بود که مگر غربت و خاطره چیزی ره توشه ی خویش نیاورده بود و بدین سان من نیز در کودکی چیز چندانی از پدر نمی دانستم و با آنکه شاعری توانا و روشنفکری پخته بود، امّا دیگر سپر انداخته بود و گویی که نمی خواست مرا هم دچار نبرد نافرجام و بی انجامی کند که میان ایران آن روز و جهان آن روز در افتاده بود، چرا که او بیش از هرکس به قربانیان این نبردها نزدیک بود، آری او خودش نیزقربانی بود.




ادامه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر