۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

سکوت سرشار از ناگفته هاست...بخش 1

اشاره: ذیلا خاطراتی از استاد فقیدم حضرت آیت الله علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی قدس الله نفسه الزکیة را منتشر می نمایم که راه گشای تصحیح پاره ای از مشهورات و مسلمات غیر انتقادی در باب قیام 15 خرداد و رهبری نهضت روحانیتند و در عین حال ریشه های تفاوت مشرب علما و مراجع با آیت الله خمینی و پیشینه ی پاره ای از اختلافات را به دست می دهند. متن کامل خاطرات معظم له در این ارتباط ها را در رساله ی جواب قاطع » باب اول : مصائب مراجع و مطالب و مواضع آنها در تقابل با آیت الله خمینی » فصل 5: علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی قدس سره الشریف آورده ام و به حسب طبقه بندی اختلافات و انتقادات که در تمهیدات کتاب کرده ام نشان داده ام که محورهای اختلافی عمده ی مرحوم آقا با مرحوم آقای خمینی بر سر موارد ذیل بوده که تقریبا موضوعات مشترک همه ی مراجع تقلید بوده و نوعا این انتقادها متوجه ابشان می شده:
 

1. غیر اصولی و بی برنامه مبارزه کردن
2. انکار زحمات دیگران و خود را یگانه و پیشگام انگاشتن در رهبری مبارزات
3. مجال ندادن به غیر روحانیون و به ویژه افراد معمولی حد فاصل میان متشرعین و متجددین
4. نوسان در روحیه ی مبارزه
5. شیوه ها و کارهای غیر مشروع یا عیر اخلاقی مبارزان تندرو را محکوم و ممنوع نکردن
6. سیاست زدگی و پراگماتیسم سیاسی
7. عوام زدگی و اثرپذیری از هیجانات و جو در تصمیم گیری و موضع گیری
8. عدم مشورت و هماهنگی و عدم اعتماد و همدلی با سایر رهبران مبارزه
9. محکم گرفتن مسایل حاکمیت و تساهل در شعایر اسلامی و امور حوزه ها و روحانیت
10. عدم صداقت و صراحت و شفافیت با همراهان و همسنگران و نیز مردم و پیروان




« ... ما اگر در مملكت كفر زندگى كنيم، حالا ميخواهد ايران باشد، ميخواهد عراق باشد، ميخواهد مصر باشد، هر كجا باشد آن پرچم كفرى است كه حاكم است، يعنى پرچم خارجى‏ها، و اينها همه نوكر و دست نشانده آنها هستند. آنها مى‏آيند يك نفر را تطميع مى‏كنند، پول ميدهند، وعده ميدهند، چنين و چنان، او هم كودتا ميكند؛ يك كودتاى معنوى و مادّى، ظاهرى و باطنى و همه مردم را مى‏برد به آنجائى كه دستور دارد ببرد، امّا زير پرچم كيست ؟! حالا هر چه بر پرچم بنويسند لا إله إلاّ الله محمّدٌ رسول الله ! امّا اين پرچم انگليسِ كافر است، پرچم اسلام نيست...»


«... در آن ماه رمضان اوّلى كه بنده در مسجد بعد از اقامه نماز عصر خودم منبر مى‏رفتم و موعظه مى‏نمودم، آن يك ماه مبارك را فقط اختصاص دادم به بحث درباره معارضه و مبارزه با كفّار؛ و آياتى از قبيل: لَا تَجِدُ قَوْمًا يُؤْمِنُونَ بِاللَهِ وَ اليَوْمِ الأَخِرِ يُوَآدُّونَ مَنْ حَآدَّ اللَهَ وَ رَسُولَهُ، و يا آيه: يَـآأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لَا تَتَّخِذُوا بِطَانَةً مِن دُونِكُمْ لَا يَأْلُونَكُمْ خَبَالاً وَدُّوا مَا عَنِتُّمْ را


توضيح ميدادم.
و نيز در مورد سيطره انگليس و كيفيّت غلبه آنها، و دار زدن مرحوم مرجع وقت عالم ربّانى آية الله حاج شيخ فضل الله نورى سخن مى‏گفتم.
بعد از اينكه مجلس تمام شد، يك سرهنگى كه در آن روز در مسجد حاضر بود و با ما يك نسبتى داشت، آمد و به من گفت: سيّد از اين حرفها نزن، زن و بچّه‏دارى، مى‏گيرند و مى‏برندت ديگر از تو خبرى نمى‏شود !»

«... خلاصه تمام فكرمان اين بود كه حالا بايد چكار كنيم ؟ ما بايستى كه كار را از جائى شروع بكنيم كه مؤثّر و درست باشد. چون حساب، حساب اين نيست كه من بيايم امروز به عيالم امر كنم كه اين كار را بكن يا اينكار را نكن، با دعوا و يا فلان و يا فلان، او هم اينجا نكند برود بصورت ديگر آنرا انجام دهد، يا اينكه او بكند امّا فلانى نكند، يا خواهرش گوش بكند، برادرش گوش نكند. آنهم يك مسأله و ده مسأله كه نيست، بلكه بايد كار اساسى باشد.
عينا مانند اينكه شما برويد داخل دكّان كبابى كه بوى كباب همه جا را پر كرده است، بعد شما هى فوت كنيد، اين فوت كجا مى‏رود ؟ دود كباب از يك طرف مى‏رود و از صد جاى ديگر مى‏آيد. عينا مانند ساختمانى كه آتش گرفته



دود و گاز خفقان آميز پيوسته متصاعد مى‏شود، فوت فائده ندارد، بايد حساب اساسى باشد، با منطق و با روش صحيح و با توجّه تامّ.
بالأخره فكر كرديم ما بايد در درجه اوّل يك عدّه افرادى را با خودمان همراه كنيم كه آنها با ما هم‏نيّت باشند و در پنهان با هم مجالسى سرّى داشته باشيم.
در طهران مجموع افرادى كه با ما در اين موضوع در آن وقت همفكر شدند مجموعا شايد ده نفر مى‏شدند كه يكى از آنها همان عالمى بود كه در اوّل وهله گفتار ما را به سُخريّه ميگرفت و مى‏گفت: حالا وقت اين حرفها نيست، ولى بعد خودش از اهل اين جلسه ما شد. يكى از آنها همين مرحوم آقاى حاج شيخ مرتضى مطهّرى بود. يكى آقاى حاج سيّد صدرالدّين جزائرى بود، يكى آقاى حاج شيخ محمّد باقر آشتيانى بود، يكى آقاى حاج شيخ جواد فومنى بود، همان آقاى فومنى كه در خيابان خراسان در مسجد نو اقامه جماعت مى‏نمود.
خدا رحمتش كند، يكبار او را زندان كرده بودند من رفتم زندان براى ديدن ايشان، ولى اجازه ملاقات ندادند، من يك شيشه عطر دادم به آن واسطه ببرد براى ايشان. بعد از اينكه از زندان آمد بيرون رفتم براى ديدنش، گفتم: آفرين ! مرحبا ! اين آقا روحش بال باز كرد. برخاست مرا بوسيد و گفت: آقا خدا پدرت را رحمت كند، خدا مادرت را رحمت كند؛ من رفته‏ام زندان چه شكنجه‏ها ديده‏ام، و چه مصيبت‏ها كشيده‏ام، ولى هر كس مى‏آيد ديدن من به من مى‏گويد: اصلاً آقا چرا اين كارها را مى‏كنى ؟! اين زمان موقع اين حرفها نيست، انسان بايد تقيّه كند، مشت بر نيشتر كوفتن غلط است و فلان. تو در ميان تمام اينها، به من مى‏گوئى: آفرين ! بارك الله كه اين كارها را كردى !
و بالأخره اين مرد بزرگ كه از راستان و صادقان و غيرتمندان بود و بسيار زحمت كشيد، از غصّه دق كرد. بله اينقدر اذيّتش كردند و ملامتش نمودند كه دق كرد و يَرَقان گرفت و در بيمارستان بازرگانان فوت كرد. خدا رحمتش كند، او مرد خيلى متعصّبى بود، خيلى با فهم بود، خيلى غيور بود.»



« بالأخره ما مجالسى داشتيم و در مطالب مورد نظر كار ميكرديم، البتّه در تقيّه كامل از دولت به تمام معنى، چون اگر دولت از ارتباط ما مطّلع مى‏شد كه هيچ، تمام زحماتمان نقش بر آب بود ! حتّى ما در احمديّه دولاب كه منزل داشتيم، گرچه تلفن نداشتيم ولى به خاطر همان رفت و آمدها، اين سازمان امنيّت بى انصاف يك منزل در مقابل منزل ما ساخت و يك نفر را در آنجا نشاند براى كنترل كارهاى ما. و اين غير از آن مُفتّشينى بود كه در مسجد مى‏آمدند. به چه صورتها و به چه شكل‏ها كه خدا ميداند ! بصورت گدا و مستحقّ، بصورت فُكلى و دكتر، بصورت تاجر و مقدّس مآب، بصورت طلبه و محصّل.
در اين دانشسراى عالى كه بالاتر از مسجد ما بود چندين نفر از اين محصّلين دانشكده اينها مأمور سازمان امنيّت بودند كه در آن وقت ته ريش داشتند، تسبيح داشتند، به قرآن وارد بودند، مى‏آمدند مسأله مى‏پرسيدند، بعضى اوقات اشكها مى‏ريختند، گريه ميكردند؛ توجّه فرموديد !
بعضى از آنها را من نمى‏شناختم، واقعا من نمى‏شناختم، بعد شناختم. گفتم: خدايا پناه بر تو ! اين آقا محاسن كه دارد، دانشجو هم هست، مرتّب هم هست، اهل قرآن هم هست، اهل تفسير هم هست، وقتى هم مى‏آيد پيش انسان سه چهار تا استخاره ميكند، استخاره‏هاى با توجّه، بعد آنوقت بعضى صحبت‏ها ميكند، از اينطرف و آنطرف؛ چگونه انسان آنها را بشناسد ؟
من در خطبه نماز عيد فطر بود كه وقتى خطبه ميخواندم يكبار اشاره به حكومت اسلامى كردم و آيه مباركه: وَ أُخْرَى تُحِبُّونَهَا نَصْرٌ مِنَ اللَهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ را تفسير نمودم كه يكى از دانشجوها حاضر بود و سپس او را شناختم، بعد از اتمام خطبه آمد و نزد من نشست و گفت: بنابراين مفاد كلمات شما لازم است حكومت اسلام تشكيل شود، اينك بايد از كجا شروع كنيم ؟ من بخصوص با تمام قوا حاضرم در خدمت شما باشم. چند نفر از رفقاى ما نيز


براى جانفشانى حاضرند، شما برنامه عمل خود را نشان دهيد، جلسات خود را معرّفى كنيد تا اين جوانان با جان و دل ملحق شوند.
اين جوان بعدا معلوم شد كه از مأمورين رسمى سازمان امنيّت است. و خداوند تفضّل نمود كه در پاسخ او گفتم: اين خطبه من مطالب كلّى بود، و گرنه ما سازمان و برنامه‏اى نداريم.»

«...اوضاع دينى خيلى بد و سخت بود و همه مظاهر كفر در مملكت پياده شده بود، و رو به شدّت و ازدياد مى‏رفت، و تسلّط دولت جائره هم به نحو أتمّ و اكمل بود؛ و ما هيچ چاره‏اى نداشتيم مگر اينكه ارتباط سرّى داشته باشيم با بعضى از علماء كه آنها را دلسوز و غيور و ايثار كننده تشخيص داده بوديم تا بتوانيم با آنها درد دل كنيم.
در طهران در آن وقت مجموعاً از اين افرادى كه در آن جلسه خصوصى ما شركت داشتند حدّاكثر ده نفر بودند و بعضى اوقات هم كمتر. البتّه علاّمه طباطبائى در آن جلسه شركت ميكردند امّا اوقاتى كه از قم به طهران مى‏آمدند و


آن هم به ندرت اتّفاق مى‏افتاد و ليكن بالأخره شركت ميكردند.
يكى ديگر از افراد آن جلسه آقاى حاج سيّد رضىّ شيرازى بودند كه الآن در طهران امام جماعتند و به درس و بحث علمى اشتغال دارند. و نيز آقاى حاج آقا محيى الدّين انوارى كه الآن ظاهرا جزء مجلس خبرگان باشند و ايشان ده سال زندان بودند و در همان اوّل انقلاب آزاد شدند. البتّه در اوّل حكم اعدام ايشان صادر شده بود كه بعدا تنازل به پانزده سال زندان شد. و آقاى حاج شيخ بهاء الدّين صدوقى همدانى، و آقاى حاج شيخ محمّد تقى جعفرى. انصافا افراد پاك سيرت و عالم و مؤمن و متديّن و متعهّد و استوار بودند. همچنين آقاى حاج سيّد محمّد على سِبط و حاج سيّد صدر الدّين جزائرى و آقازاده محترمشان و آقاى حاج ميرزا محمّد باقر آشتيانى، كه از علماى با فهم و با ادراك و دلسوز بودند.
ما با هم كار ميكرديم و از كارهايمان هيچكس خبر نداشت.
در آن زمان بر آية الله بروجردى خيلى سخت ميگذشت. يعنى فشار دولت و حكومت خيلى زياد بود. و دربار به تمام معنى مانند گازانبر ايشان را احاطه كرده بود و مجال به ايشان نميداد. و كارهاى غير شرعى در مملكت بسيار انجام ميگرفت كه ايشان متأثّر و ناراحت مى‏شدند، تب ميكردند، دو روز سه روز تب ميكردند و مى‏افتادند، بعد پيغام ميدادند به افرادى در طهران مثل صدر الأشراف يا قائم مقام كه از طرف شاه بودند مى‏آمدند خدمت ايشان و پيغام ميدادند كه اين كار را نكنند. اينها هم افرادى بودند از علماء كه سابقا به لباس روحانيّت ملبّس بودند ولى در زمان پهلوى لباس را خلع و با كت و شلوار و شاپو در دستگاه حكومتى كار ميكردند. اينها نماز خوان و روزه‏گير بودند، محاسن هم داشتند، و ليكن دربارى و دستگاهى بودند، و حلقه‏هائى بودند كه بين علماء و حكومت واسطه مى‏شدند. امّا مرحوم آية الله بروجردى هم كه در


هر موضوع جزئى نمى‏خواست و نمى‏توانست آنها را احضار كند و پيغام دهد...
و خلاصه دستگاه به تمام معنى الكلمه يگانه چشم ترسى كه داشت از ايشان بود، كه زيادتر از اين دست بكار نمى‏زد. ولى نقشه‏هائى داشتند كه به مجرّد ارتحال ايشان نقشه‏ها را عملى كنند، يعنى منتظر مردن ايشان بودند. بالأخص بهائى‏ها كه نفوذشان زياد شده بود ميخواستند مملكت را تبديل به كشور بهائى بكنند و زنهاى بهائى را بياورند روى كار و وزير كنند و وكيل كنند، و رؤساى ادارات را بهائى كنند. و خلاصه همانطور كه در لبنان يك دولت صهيونيست و اسرائيلى تشكيل داده بودند اينجا (ايران) را هم ميخواستند يك مملكت رسمى بهائى كنند و تمام قدرت در دست آنها باشد، و معلوم است كه بهائى‏ها و يهودى‏هاى صهيونيزم همه از يك ريشه‏اند و يك مرام دارند.
حتّى در همانوقت هم كه بعضى‌ها به هم تلگراف مى‏زدند و تلفن ميكردند و مى‏گفتند: آخر تو چرا اينكار را نكردى ؟ او علنا جواب ميداد: آخر اين مرد هنوز زنده است و نمى‏گذارد ما اين كار را بكنيم. بگذار بميرد، ما كارمان را شروع مى‏كنيم.
بعضى به آية الله بروجردى مى‏گفتند: شما كه تا اين سرحد از أعمال شاه و دربار و دار و دسته‏اش ناراحتيد چرا براى برداشتن او إقدام نمى‏كنيد ؟ ايشان در پاسخ مى‏گفتند: برداشتن اين پسره براى ما سهل است، وليكن طرف ما آمريكاست.»


« بارى در ماه شوّال 1380... آية الله بروجردى رحمة الله عليه به رحمت خدا رفتند و يك چند ماهى بيشتر نگذشت كه آنها شروع كردند به كارها و نقشه‏هاى خودشان.
در آن وقت اسدالله علم نخست وزير بود و مجلس هم تشكيل نمى‏شد، يعنى تعطيل بود. همان هيئت وزراء كه زير نظر علم بودند يك تصويب‏نامه‏اى به امضاء رساندند و دادند براى اجراء. تصويب‏نامه راجع به انجمنهاى ايالتى و ولايتى بود، انجمنهائى كه در هر شهرستانى تشكيل ميدهند كه افرادى را انتخاب كنند براى اداره امور آن ايالت و ولايت. در اين تصويب‏نامه سه جهت خيلى مهمّ بود كه عمده غرض از اين تصويبنامه هم همين سه جهت بود:
اوّل اينكه: تا آن وقت كه اين انجمنهاى ايالتى و ولايتى در شهرها برقرار مى‏شد، افراد منتخِب و منتخَب مسلمان بودند. يعنى قيد اسلام در قانون اساسى آمده بود. چون منتخَبين افرادى هستند كه امور مملكت را در دست دارند، لذا بايد مسلمان باشند. منتخِب هم بايد مسلمان باشد. اينها قيد اسلام را زدند و گفتند: منتخِب و منتخَب با هر دينى باشد مانعى ندارد؛ بهائى يا يهودى يا مسلمان، از اقلّيّت‏هاى رسمى باشد يا از اقلّيّت‏هاى غير رسمى، هر چه.
دوّم: سوگند به قرآن بود. چون در قانون چنين بود كه هر كس وارد ميشود بايد به قرآن سوگند بخورد بر اينكه خيانت نكند. اينها سوگند به قرآن را زدند و آنرا سوگند به كتاب آسمانى كردند. گفتند فلان بهائى هم مى‏آيد قسم مى‏خورد به كتاب «بيان» يا كتاب «ايقان»، اينها هم كتاب آسمانى است.
سوّم: دخول زنها بود كه تا آن وقت زنها به هيچ وجه در انجمنهاى ايالتى و ولايتى شركت نداشتند، اينها زنها را هم شركت دادند. و معلوم بود كه اينها دلشان براى زنها كه نمى‏سوخت بلكه ميخواستند از اين راه، زنهایی مثل


همان فرّخ‏رو پارسا كه مدّتى وزير فرهنگ بود و امثال آنها را بياورند و رئيس شهربانى و رئيس شهردارى يا استاندار كنند، و اين ادارات به اين وضع بگذرد.
اين سه تغيير، اصل غرض از اين تصويب‏نامه بود. و عرض شد بعد از رحلت آية الله بروجردى به فاصله كوتاهى اين تصويب‏نامه را درست كردند و ارائه دادند.»


« ما در طهران در آن جلسه‏اى كه داشتيم يك اعلاميّه‏اى داديم به نام «اعلاميّه علماء و روحانيّون طهران» كه با امضاء افراد اصلى جلسه و چند نفر ديگرى از علماء منتشر شد. اين اعلاميّه را جناب محترم آقاى حاج شيخ على دوانى در كتاب «نهضت دو ماهه روحانيّون ايران» درج كردند. و بعدا هم ايشان كتابى بنام «نهضت روحانيّون ايران» در ده جلد نوشتند و باز اين اعلاميّه را در جلد سوّم صفحه 53 و 54 آورده‏اند، و ما از اينجا براى شما ميخوانيم:


«اعلاميّه علماء و روحانيّون طهران به تاريخ 24 جمادى الاولى سنه 1382
مطابق: 2/8/1341
بسم الله الرّحمن الرّحيم
مردان و زنان مسلمان ايران !
آشفتگى‏ها و پريشانى‏ها بر احدى پوشيده نيست، همه جا مظاهر فساد اخلاق، فقر، هرج و مرج و هر گونه اعمال نامشروع مشهود است. دين و دنيا هر دو در آخرين درجات انحطاط قرار دارد و همه روزه بار بيشترى از بلا و درد بر دوش مردم ستمديده گذاشته مى‏شود.
اخيرا زمزمه ديگرى ايجاد كرده با تصويب‏نامه انجمنهاى ايالتى و ولايتى و شركت دادن بانوان، نغمه نوينى آغاز مى‏كنند. ملّت ايران ! ما در صدد اين نيستيم كه درباره موادّ اين تصويب‏نامه گفتگو كنيم و از نظر دين مقدّس اسلام




سخنى بگوئيم، زيرا با توجّه به تذكّرات آقايان أعلام و مراجع، مطلبى مخفى نمانده است، بلكه ميخواهيم بپرسيم:
مگر دولت ميتواند با تصويب‏نامه قانون بگذراند ؟ مگر با نبودن نمايندگان واقعى مردم ميتوان براى سرنوشت يك ملّت قانون گذرانيد ؟ اين عمل در دنيا عمل ظالمانه‏اى است كه افرادى در پناه قدرت شخصى بخواهند سرنوشت ملّتى را تغيير دهند، و يا فرضا دستورات مذهبى و اصول مسلّمه و قوانين موضوعه آن را تبديل نمايند.
كسانى كه ذيل اين ورقه را امضاء مى‏كنند و نامشان را در زير اين اعلاميّه مشاهده مى‏كنيد اميد است از زمره خدمتگزاران صديق دين بوده باشند كه با هيچ دسته و جمعيّت رابطه بخصوصى نداشته و نسبت به تمام افراد مسلمان با چشم برادرى مى‏نگرند، و شايد هر كس ما را بشناسد با همين وصف بشناسد. و ما مقصودى از اين گفتار جز خيرخواهى و بيان حقيقت نداريم.
البتّه با توجّهات حضرت بارى تعالى شأ نُه و عنايات خاصّه حضرت ولىّ عصر أرواحنا له الفدآء مردمى هستند كه به اهمّيّت و حسّاسيّت موقع پى برده، به وظائف دينى و انسانى خود عمل نمايند. خداى متعال همه را در راه رشد و صلاح هدايت فرمايد.
و السّلام على مَن اتّبعَ الهُدى.»

در زير اين اعلاميّه چند امضا هست كه البتّه زياد هم نيست، از جمله امضاء بنده است: محمّد حسين الحسينىّ الطّهرانىّ.
البتّه در اين اعلاميّه يك جمله‏اى هم اضافه بود و آن اين بود كه: «كيست به اين دايگان مهربان‏تر از مادر بگويد: شما بر كدام اساس، حقّ دخالت در امور مردم را داريد و سرنوشت آنها را در دست گرفته‏ايد ؟» امّا بعضى از رفقاى ما گفتند كه اين ديگر خيلى تند مى‏شود، آنوقت ممكن است خيلى عواقب وخيم داشته باشد.


اين اعلاميّه را ملاحظه مى‏كنيد كه خطاب به دولت و رئيس و وزراء و أمثالهم نيست، بلكه راجع به اصل كار است. اين جمله را ملاحظه كنيد، ببينيد: «اين عمل در دنيا عمل ظالمانه‏اى است كه افرادى در پناه قدرت شخصى بخواهند سرنوشت ملّتى را تغيير دهند.»


«... در ضمن با آقايان ديگر هم در ارتباط بوديم با جناب آية الله ميلانى، و آية الله آخوند ملاّ على همدانى، و بعضى از علماء ديگر مثل مرحوم آية الله صدوقى در يزد كه ايشان خيلى فعّاليّت ميكرد و كارهايشان خيلى خوب بود. مرحوم آية الله دستغيب هم در شيراز از رفقاى ما بود، خيلى زحمت مى‏كشيد. همچنين آية الله سيّد محمّد على قاضى در تبريز و همچنين آية الله آقا عزّالدّين زنجانى كه الآن در مشهد هستند، ايشان هم در زنجان بودند و عليه دستگاه خوب كار ميكردند و دو ماه هم زندان رفتند. خيلى اينها زحمت كشيدند. و


خلاصه با هر يك از روحانيّون كه ما در ايران سلام و عليك داشتيم بوسيله كاغذ اينها را با يكديگر مرتبط ميكرديم.
چون اين خيلى مهم بود كه روحانيّون سرشناس با همديگر در «تعيين هدف» و «كيفيّت حركت» همگام باشند.
البتّه افرادى هم پيدا مى‏شدند كه كار شكنى ميكردند، و خسته ميكردند و نَفَس انسان را مى‏گرفتند، امّا ما رنج و تعبِ برخورد با آنها را تحمّل ميكرديم، ما وظيفه خودمان را انجام ميداديم.»

در اوّلين برخورد علماء با دولت پس از رحلت مرحوم آية الله بروجردى، بيش از همه رهبر فقيد انقلاب مرحوم آية الله خمينى رضوان الله عليه محكم و جدّى به صحنه آمدند؛ و حضرت آقا كه مرد حق بودند و بى‏هوا و هوس و پى‏گير جريانها، بخوبى اين معنى را دريافتند و با شاخص شدنِ ايشان براى زعامتِ حركت، ايشان را تأييد و حمايت فرمودند. خودشان ميفرمايند:
«... آية الله خمينى كه تلگراف به شاه كردند علاوه بر اين تلگراف يك اعلاميّه هم دادند كه بزودى در طهران منتشر شد و شايد همان ساعتهاى اوّل بود كه بدست ما رسيد. من يك كاغذى براى ايشان نوشتم به عنوان تأييد و تشكّر. حتّى اين آيه را هم بالايش نوشتم كه: مَا نَنسَخْ مِنْ ءَايَةٍ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْهَآ أَوْ مِثْلِهَا. كه مفادش اين است: با نبودن آية الله بروجردى ما نبايد متأثّر باشيم؛ خداوند هر آيتى را بردارد يك آيه‏اى مثل او يا بهتر از او را مى‏آورد. و إن شآء الله شما كارتان را بكنيد و نگرانى نداشته باشيد... ايشان هم براى ما جوابى نوشتند و تشكّر كردند...»


« البتّه موضوعات خيلى زياد است، بيش از اينهاست. ما در اوّل كه براى ايشان كاغذ مى‏نوشتيم بوسيله پست مى‏فرستاديم؛ بعد ديديم كه پست خطر دارد، لذا وقتى كاغذ مى‏نوشتيم به وسيله افرادى از همين رفقاى خودمان آن را مى‏رسانديم دست ايشان. و ايشان هم به كاغذهاى ما يك عنايت خاصّى داشتند، مطالعه ميكردند، و جواب را هم مى‏نوشتند.
و بعد به جائى رسيد كه ديگر نوشتن كاغذ هم بر بنده خطرى شد. يعنى اگر يكى از اين كاغذها بدست كسى مى‏افتاد عواقب خيلى وخيمى داشت. لذا من اين كاغذهائى كه مى‏نوشتم ميدادم ماشين ميكردند، با امضاى مستعارى كه بين بنده و بين ايشان بود و هيچكس هم نميدانست؛ فقط يك كاغذ ماشين كرده بدست ايشان مى‏رسيد. يادم مى‏آيد يك مرتبه يك كاغذى نوشتم كه 4 ـ 5 صفحه شد و آنرا داديم آقاى آقا سيّد عبدالصّاحب (سيّد على اكبر حسينى)... ايشان كاغذهاى ما را ماشين ميكردند و براى ايشان مى‏فرستادند.»

« مرحوم حاج آقا مصطفى خمينى براى بعضى از دوستان ما در نجف اشرف گفته بودند: پدرم در قم هر وقت در ميان نوشته‏ها كاغذهاى فلان كس را مى‏يافت با دست خود امضاى زير آن را پاره ميكرد كه اگر احيانا بدست دستگاه و سازمان برسد خطرى را ايجاد نكند.»

«... بله ما ديديم كه خيلى بد شد و تمام آن زحمات را اينها با حقّه‏بازى از بين بردند و البتّه اين كار چند ماهى طول كشيد.
يك روز ماه رمضان بود ما با يكى از رفقا گفتيم برويم قم. برويم آنجا ببينيم آخر آقايان در چه وضعى هستند ؟ و چه تصميمى دارند ؟ ما با آن دوستمان كه از علماء بود و الآن هم حيات دارد و ديگر پير شده است رفتيم قم و منزل جناب محترم آقاى آقا سيّد هادى روحانى كه باجناق ماست و منزلشان نزديك منزل آية الله خمينى بود رفتيم. آنجا افطار كرديم و بعد از نماز مغرب و عشاء و افطار رفتيم منزل آية الله خمينى، و از اينطرف و آن طرف گفتگو كرديم كه: بالأخره حالا كه چه ؟ حالا چه ميخواهيد بكنيد ؟
گفتند: شما مى‏گوئيد ما چكار بكنيم ؟ بله چكار بكنيم ؟
من عرض كردم: خوب حالا كه آنها آمده‏اند و فشار آورده‏اند و كارهايشان تمام شد، ما نبايد بنشينيم؛ همانطور كه آنها نقشه‏اى كشيدند ما هم بايد از يك راه ديگر وارد شويم. اين كه نمى‏شود.
گفتند: بله، شما بگوئيد چكار بكنيم ؟
گفتم: آخر مگر قرآن نمى‏گويد:
وَعَدَ اللَهُ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّـلِحَـتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِى الْإرْضِ (خدا وعده داده به كسانى كه ايمان مى‏آورند و عمل صالح انجام مى‏دهند كه


ص 289
آنها را در روى زمين خليفه كند) ؟
گفتند: آقا اين مربوط به ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّـلِحَـت است ! به ما چه مربوط ؟
عرض كردم: آقا، ما مَجازش را مى‏گيريم، به همين مجاز، به همين مجاز، خداوند بزرگ است، شايد او به نظر لطف خودش به حقيقت قبول كند. شما مشغول شويد إن شآء الله مردم هم كمك مى‏كنند.
چون در آن وقت ايشان در واقع شاخص شده بودند و اعلاميّه‏هاى مهمّى صادر ميكردند. البتّه اعلاميّه‏هاى آية الله گلپايگانى هم خيلى متين، قوى و خوب بود، ولى آن شور و هيجانى كه در اعلاميّه‏هاى آية الله خمينى بود در اعلاميّه‏هاى ايشان نبود. و اعلاميّه‏هاى ديگران هم غالبا بسيط و خيلى ساده بود، ولى اعلاميّه‏هاى آية الله خمينى جاندار و شورانگيز بود.
لذا گفتند: خوب شما بگوئيد من چه قسمى اعلاميّه بنويسم ؟
نظر ايشان اين بود كه اوّلاً بايد به تربيت و تهذيب روحانيّون پرداخت، و سپس به تربيت و تعليم مردم. و ميفرمودند: تا كار روحانيّت سر و سامان نگيرد و روحانيّون مهذَّب نشوند نمى‏توان مردم را ترغيب و تحريص نمود.
من گفتم: شما اعلاميّه‏ها را بعنوان مسلمانها بنويسيد؛ كه اى مسلمانها شما كه اهل اين مملكتيد، بيائيد و قيام كنيد. شما ننويسيد روحانيّون چنين و چنان؛ روحانيّونى كه ما الآن داريم، من و شما ميدانيم كه بعضى از آنها فاسد هستند و خود شما هم قبول داريد. آن روحانى كه مثلاً رفته در نجف اشرف درس خوانده و چهل سال در آن تابستانهاى گرم آن گرد و غبار كشنده را خورده و روزها رفته در ته سرداب چهل پله‏اى درس خوانده و مطالعه كرده براى اينكه يك روز رئيس بشود براى آنكه يك روز آقا بشود امروز نمى‏آيد تمام امر را براى خدا لِلّه و فى الله به دست شما بدهد ! چهل سال بحث كرده، درس خوانده،


زحمت كشيده، داد و بيداد كرده براى رياست نه براى خدا.
همه را نمى‏گويم؛ امّا افرادى اينطورى هستند. آنها به هيچ وجه من الوجوه حاضر نيستند براى حق حاضر بشوند. شما نمى‏توانيد الآن روحانيّون را اصلاح كنيد بعد برويد سراغ ديگران. (ايشان ميفرمود اوّل بايد روحانيّت را اصلاح كرد) نه شما نمى‏توانيد اين كار را بكنيد. روحانيّون به شما مجال نميدهند. آن كسى كه ساليان متمادى با آن مرارتها زحمت كشيده كه الآن بشود فرمانده او نمى‏آيد فرمان خدا را بپذيرد. نفس وى أبدا خشوع نمى‏كند و زير بار حق در صورتى كه با شخصيّت او تنافى داشته باشد نمى‏رود؛ أبدا نمى‏رود !
آية الله خمينى گفتند: پس چه كنيم ؟
گفتم: شما اعلان عمومى بدهيد. بگوئيد: اى مسلمانها ! اى زنها ! اى مردها !
هر مسلمانى كه خود را مسلمان ميداند اين ندا به گوش او ميرسد و حركت ميكند. شما از كجا ميدانيد افراد گهنكار از آن گونه روحانيها به خدا نزديكتر نباشند ؟
اين دخترها و پسرهاى آلوده به مقتضاى برنامه‏هاى غلط اينطور بار آمده‏اند. آنها تربيت نشده‏اند. و چه بسا در حال گناه هم در خود يك حال انفعالى داشته باشند، حالِ توبه‏اى داشته باشند كه من كار بدى مى‏كنم. آن رقّاصه سينما در خانواده‏اى بار آمده است كه نماز و روزه نبوده، شرب خمر بوده است. سپس به مدرسه رفته و از روى تربيت‏هاى ناصالح اينطور شده است. و چه بسا در انديشه خود منفعل و انتظار استماع صيحه حق و توبه‏اى را دارد؛ ولى آن روحانى كه براى رياست درس خوانده مى‏گويد همه كارهاى من صحيح است، همه كارهاى من مورد رضاى خداست؛ آيا او به خدا نزديكتر است يا اين ؟


شما ندا را بنام اسلام بلند كنيد، همه پشتيبان شما هستند، ما هم كمك مى‏كنيم. و الآن شما شاخص هستيد؛ مردم به اين ندا همه پاسخ ميدهند و مى‏آيند زير اين پرچم.
آرى، نزديك دو ساعت گفتگوى ما طول كشيد. و آن شب ماه رمضان، تابستان هم بود؛ مجلس ما تقريبا تا ساعت يازده طول كشيد... و بعد بلند شديم و خداحافظى كرديم...»
«... قضيّه مدرسه فيضيّه پيش آمد و ايشان آن خطابه خيلى عجيب و تاريخى را در مدرسه فيضيّه ايراد كردند.
سخنران قبل از خطابه را ما از طهران فرستاديم او از اقوام ما بود، و الآن هم حيات دارد. و او هم نطق كوبنده‏اى كرد و بعد از آن سخنرانى مخفى شد. سازمان امنيّت تمام شهرهاى ايران را جستجو كرد تا ايشان را پيدا كند،


نتوانست. كه اگر دستش مى‏رسيد چكارش ميكرد، خدا ميداند.
آية الله خمينى را بگيرند حبس مى‏كنند، امّا ايشان را كه يك منبرى معمولى است خدا ميداند چه شكنجه‏ها بر او وارد مى‏آورند. لذا اين آقا سه ماه تمام در يك اطاق در يكى از دهات طهران با لباس مبدّل مخفيانه زندگى ميكرد، و سازمانيها كه تمام جاها را گشتند، گفتند: يا مرده يا از سرحدّ فرار كرده...
بله، خطابه آية الله خمينى در عصر عاشورا در مدرسه فيضيّه خطابه خيلى عجيبى بود كه نوارش را براى ما به طهران آوردند.
اين خطابه عصر روز عاشوراء دهم محرّم مصادف با سيزده خرداد بود. و ايشان را در سحر دوازده محرّم مطابق پانزده خرداد از قم گرفتند و آوردند براى طهران.
و در هر شهرستانى افرادى كه مشخّص بودند و مشغول كار بودند همه را گرفتند...
آرى آية الله خمينى را گرفتند و بردند براى عشرت آباد و ما هم در طهران بوديم و جريان پانزده خرداد يعنى دوازدهم محرّم (من پانزده خرداد نمى‏گويم) پيش آمد كه در طهران چه خبر شد ! و نيز در شهرستانها و ورامين و قم...، إلى ماشآءالله... خيلى كشتند...
بالأخره آية الله خمينى را آوردند براى زندانى. و ما ديديم، خوب چه كنيم ؟ حالا بايد چكار بكنيم ؟ ما از اين مرد حمايت كرديم، و تمام كارهاى ايشان با مشورت ما بوده و خلاصه با معيّت بوده، و الآن بردند؛ و ما بايد براى خلاصى ايشان تا آخرين مرحله و با تمام قدرت و توان كار كنيم.
خانه ما در آن وقت تلفن نداشت، لذا برخاستم آمدم در منزل يكى از اقوام كه تلفن بود و شروع كردم به تلفن كردن. فقط و فقط كارم آن روز تا شب تلفن كردن بود، به هرجائى كه فكر كنيد.


چون در طهران اين طور تصميم گرفتيم كه علماى طهران همه در يك جا جمع بشوند و بروند خودشان را به شهربانى معرّفى كنند و بگويند كه: آية الله خمينى تنها نيست، ما همه با او هستيم. هر جرمى كه او دارد ما هم با او هستيم، او تنها نيست. ما همه با همديگر يكى ميباشيم.
حالا اين علماء را بايد جمع كنيم. لذا بعضى‏ها را كه تلفن نداشتند با فرستادن افراد خبر كرديم، و بعضى‏ها هم كه تلفن داشتند شروع كرديم به تلفن كردن به آنها. و آن قدر آن روز تلفن كرديم كه من نميدانم سيصد تا شد چهارصد تا شد، نميدانم...
تلفن‏ها انجام شد. همه علماء طهران انصافا اهمّيّت دادند. و حتّى بزرگانشان مثل آية الله حاج شيخ محمّد تقى آملى رحمة الله عليه، آية الله آقاى آشتيانى، آية الله حاج سيّد صدرالدّين جزائرى، و آية الله حاج سيّد محمّد على سبط كه از افراد جلسه خود ما بودند و همكارى‏هاى مستقيم داشتند، و ديگران از علماى سرشناس و طراز اوّل طهران، همه حاضر شدند كه در آن مجمع شركت كنند. تمام آقايان بنا شد كه در منزل آقاى حاج سيّد آقاى خلخالى در خيابان خراسان جمع بشوند و مجتمعا بروند از آنجا براى شهربانى و خودشان را معرّفى كنند مبنى بر اينكه ما با ايشان هستيم، و ايشان تنها نيستند.
اين قرارها روز دوازدهم محرّم بود، و بنا شد حدود ساعت ده صبح فردا سيزدهم محرّم همه جمع بشويم و برويم براى شهربانى، و بنده هم بايد بمانم و آخر بروم بدانها ملحق شوم؛ چون تمام اين كارها، تمام اين نقشه‏كشى‏ها زير سر بنده بود.
فردا صبح اين آقايان همه جمع مى‏شوند... ما هم كه ديگر آماده بوديم كه برويم و معلوم نبود كه چه وقت برميگرديم، اصلاً برميگرديم يا برنمى‏گرديم ! ما


هم گفتيم كه حمّام را در آن منزل گرم كردند كه برويم غسل هم بكنيم كه اگر رفتيم و ما را هم تيرباران كردند با حال انابه و توبه به سوى حضرت حقّ متعال باشد و غسلى را كرده باشيم... ما ديگر آماده براى حركت بوديم كه يك مرتبه خبر آمد كه از طرف شهربانى آمده‏اند و تمام آقايانى را كه در منزل آقاى حاج سيّد آقاى خلخالى اجتماع كرده‏اند گرفتند و بردند شهربانى. ريختند توى خانه و بردند شهربانى ! چطور ؟
بعدا گفتند كه آقاى سيّد صادق شريعتمدارى كه از حضّار آن مجلس بوده است يك تلفنى از همان منزل به منزل آقاى شريعتمدارى در قم كرده و در تلفن به ايشان گفته كه مثلاً ما در اينجا جمع هستيم و يك ربع يا نيم ساعت ديگر بايد حركت كنيم. حالا تلفن منزل آقاى شريعتمدارى كنترل بود يا هر چه، بالأخره دستگاه از آن تلفن اطّلاع پيدا كرده و فورا تمام آن منزل را سرهنگ‏ها و نظاميان محاصره مى‏كنند. و مى‏گويند سرهنگها با مسلسل آمدند بالاى پشت‏بام و آقايان علماء هم نشسته‏اند در اطاقها، دور تا دور، سرهنگها مى‏گويند چه خبر است ؟ چرا جمع شده‏ايد ؟ اينجا توطئه كرده‏ايد ؟
اينها مى‏گويند: نه، ما توطئه نكرديم، نه شمشير داريم، نه تير داريم، و نه حمله‏اى ميخواستيم بكنيم ! بالأخره مى‏گويند: بيائيد برويم شهربانى. اينها مى‏گويند: خودمان جمع شده‏ايم تا بيائيم شهربانى... همه را مى‏ريزند در كاميون. و با چند تا كاميون مى‏برند براى شهربانى... بعد مى‏گويند: شما براى چه توطئه كرديد ؟ ايشان مى‏گويند: ما ميخواستيم بيائيم و خودمان را معرّفى كنيم كه: آية الله خمينى تنها نيست، شما خيال نكنيد او تنها است.
امّا شهربانى يكى يكى از اين افراد را استنطاق مى‏كنند و بعد به اينها مى‏گويند: آقا بلند شو برو خانه‏ات؛ ما آن را كه مجرم مى‏شناسيم مى‏گيريم نه آن كسى كه بگويد من مجرمم. بعد بعضى را رها مى‏كنند و بعضى را هم


نگه ميدارند؛ يك شب، دو شب، سه شب و بعضى‏ها را تا چند هفته...
بالأخره آية الله خمينى را بردند براى عشرت آباد، و اين كار ما به جائى نرسيد؛ امّا فقط كارى را كه كرد اين بود كه از اعدام سريع و محاكمه صحرائى آية الله خمينى جلوگيرى شد...»
«... وقتى كه آقاى دستغيب را آزاد كردند من رفتم به ديدن ايشان. ايشان به من گفتند: ما همه‏اش در زندان نگرانى تو را داشتيم، گفتيم اينها اين بلاها را كه به سر ما آوردند با تو چكار كردند ؟! و واقعا نگرانى داشتيم. و آقاى دستغيب ميخواست بگويد كه: تقريبا بيش از اينكه مثلاً ما به درد خودمان ناراحت بوديم به فكر تو بوديم، و چطور تو را اصلاً نگرفتند ؟!
گفتم: والله من نميدانم ! حالا خدا نخواست، يا اين كارهائى كه ما ميكرديم كارهاى متظاهر نبوده، نميدانم ؟ چون ما در آن وقت اسمى نداشتيم، رسمى نداشتيم، هيچ هيچ. يك امام جماعت ساده‏اى كه مى‏رفتيم مسجد و مى‏آمديم. و خطبه‏ها و منبرهائى هم كه خودم ميخواندم، در تفسير آيات قرآن و


بيان أحكام كلّى بود و وظائف عامّه مسلمين را روشن ميكرد. هيچگاه در منبرها و خطابه‏ها به خصوص شخصى حمله نمى‏شد، و لهذا بهانه‏اى در دست سازمان امنيّت نبود. و اگر ما ميخواستيم در اين مطالب متظاهر شويم، ابدا نمى‏توانستيم كار كنيم و يك قدم برداريم.
فقط اينها يك مطالبى بود با همين رفقاى خاصّ خودمان كه بوسيله كاغذ يا پيغام با هم ارتباط داشتيم و دستگاه نمى‏توانست از اينها اطّلاع پيدا كند، و اگر أحيانا اطّلاعاتى بدست مى‏آورد يك اطّلاعاتى نبود كه بتواند مثلاً آنرا مستمسك كند و ما را تحت تعقيب قرار دهد. تلفن نداشتيم تا كنترل شود، نامه‏ها را هم با اشخاص مى‏فرستاديم تا در پست به دست ساواك نيفتد.»
كار دقيق پشت پرده و رعايت اصول صحيح مبارزه با دشمن و رسيدن به هدف با دريافت كمترين خسارتها و ندادن مستمسك به دست دشمن و كار را براى خدا كردن و بدور از ظهور و بروز، آن قدر در حضرت آقا عالى تجلّى كرده بود كه نه تنها ساواك كه حتّى برخى چهره‏هاى انقلابى هم شناختى از اين اسطوره مبارزه نداشتند و بعضا ايشان را فردى منزوى مى‏شناختند. خودشان بعنوان نمونه ميفرمايند:
«... عجيب است اين آقاى سبزوارى ما كه يكى از افراد فعّال ما بود در همدان، و تمام اعلاميّه‏هاى ما بدست ايشان تقسيم مى‏شد... يكروز اين آقاى سبزوارى از باب امتحان به يك شخص معروفى كه از طهران رفته بود به همدان و آنجا صحبت كرده بودند از قيام علماى طهران و طرز قيام و إقدام آنها، بعد به او گفته بود: فلان كس چى ؟ او چكار ميكند ؟ (و نام مرا برده بود) آن شخص معروف گفته بود: او را رها كن ! آدم منزوى است به اين كارها كار ندارد.«
همين جاست كه اين رجل الهى بر اين مطلب تأكيد ميفرمايند، و آنچه بايد درس گرفت را بيان مى‏نمايند كه اصولاً هدفشان از بيان اين خاطرات طرح


ص 300
وظيفه فرد مسلمان در احياى حكومت اسلام است، كه اسم مجموعه اين خاطرات را هم همين نام انتخاب كرده‏اند. با عنايتى خاص ميفرمايند:
« دقّت كرديد، مسأله خيلى مهمّ است؛ البتّه همه چيز عنايت پروردگار است، لطف خداست، ولى انسان بايد كار خودش را بكند و به دست دشمن بهانه ندهد و بدون جهت خود را گرفتار نكند، زيرا كه از ادامه فعّاليّت وا مى‏ماند. انسان نبايد كار خودش را إبراز كند، نبايد سرّ خودش را فاش كند، بايد كار خودش را بكند آنهم مخفيانه، و مردم را به آن هدف و مقصد تحريك كند...»
البتّه ساواك هم حسّاس شده و برنامه‏ريزى هم مى‏نمايد و در سطح وسيعى در اطراف ايشان مأمور گماشته و حتّى خانه‏اى مقابل خانه ايشان قرار ميدهد ولى به لطف الهى و امداد غيبى به نتيجه‏اى نمى‏رسد. در اشاره‏اى ميفرمايند:
«... اين سازمان امنيّت لعنة اللهى هم خيلى روى ما حساب ميكرد ولى هر چه مى‏گشت چيزى پيدا نمى‏كرد، و روى ما خيلى سرمايه گذارى كرد. و حتّى عرض كردم ما آنوقتى كه در احمديّه بوديم يك خانه جلوى خانه ما ساخت و يك نفر را مأمور كنترل كارهاى ما كرد، ولى چه بدست بياورند از كسى كه ظهور ندارد ؟...
يك مرتبه هم كه بنده را براى سازمان امنيّت احضار كردند اجمالاً گفتند كه: شما جلساتى سابقا داشتيد، بگوئيد در آن جلسات چه مطالبى مذاكره مى‏شد؟ مثل اينكه بعضى از مطالب جلسات خصوصى ما احيانا به گوش آنها رسيده بود.»


« بحمد الله اين مسائل گذشت ولى بازهم ايشان در قم آزادى و اختيار نداشتند بلكه در كنترل شديد دستگاه بودند. بعضى اوقات خدمتشان مشرّف مى‏شديم.
در يكى از شبها به ايشان عرض كردم: ما تا به حال روى اسلام تبليغ ميكرديم، ولى ديگر از اين به بعد گوئى اسلام در شما متمركز شده است و بايد روى شما كاملاً تبليغ كنيم. حالا بگوئيد ببينيم خلاصه چكار ميخواهيد بكنيد ؟ چه برنامه‏اى داريد ؟ چه نقشه‏اى داريد ؟ با چه ظهور و ابراز شخصيّتى ميخواهيد معرّف اسلام باشيد ؟ بالأخره ما با شما در اين مدّت مشورت داشته‏ايم، و بايد وضع روشن بشود.


مثلاً يك مرتبه بعد از قضيّه مدرسه فيضيّه شايع كردند كه شاه فرار كرده و مثل اينكه اين را عمدا خود آن دستگاه شايع كرده بوده تا اينكه عكس العمل مردم را ببينند چيست. در آن وقت حقير در قم بودم، به ايشان عرض كردم: خوب اگر الآن شاه رفته باشد جنابعالى چه نقشه‏اى داريد ؟ چه كسى را معيّن مى‏كنيد ؟ نخست وزير شما كيست ؟ وزرايتان كيستند ؟
ايشان گفتند: آقاى حاج سيّد محمّد حسين ! ما در اين راه سُريده‏ايم. (به اين معنى كه ما كسى را هنوز آماده نكرده‏ايم، و اين پيش آمدى است كه بدون نقشه قبلى صورت گرفته است.)
در آن وقت اسدالله علم نخست وزير بود كه تمام اين وقايع در زمان او به وقوع پيوست، و بهترين كسى كه قبل از او نخست وزير بود همين دكتر على امينى بود كه در آن وقت از افراد سرشناس بود و طبعا مردم ميل داشتند او روى كار بيايد، و چون افرادى كه از سابق تربيت شده باشند، متخصّص باشند، مسلمان باشند، متديّن باشند، متعهّد باشند، و در اين موقع حسّاس كه مثلاً دستگاه سقوط ميكند فورا آنها بيايند و تمام مردم را اداره كنند و با عِرق دينى و غيرت مذهبى كه وجود نداشت؛ لذا بعضى از آقايان در صحبتهايشان تقاضا داشتند كه عَلَم برود و باز همان دكتر امينى بيايد. قضيّه اينطور بود، و ما خوب ميدانيم كه دكتر امينى و امثال او افراد صد در صد مذهبى نبودند. لذا در آن شب خيلى صحبت شد...»



«... از جمله گفتگوهائى كه بنده با ايشان كردم اين بود كه: الآن شما بايد دو حزب تشكيل بدهيد؛ يك حزب سرّى و يك حزب علنى:
حزب علنى، از نقطه نظر اينكه الآن رئيس هستيد، و به همه مردم إعلام كنيد كه هر كس مسلمان است و طالب اسلام است ميتواند با اين خصوصيّات در اين حزب شركت كند و مشغول فعّاليّت بشود.
و حزب سرّى، براى آن افرادى كه خودتان سراغ داريد. در همه مملكت افراد متنفّذ و غيور هستند و ميتوانند منشأ اثر باشند و كار بكنند و از آنها انسان ميتواند استفاده كند، و آنها ميتوانند هر كدامشان در يك جمعيّتى نافذ باشند. در آنجا شما بطور سرّى با آنها ارتباط داشته باشيد.
و در واقع روح آن حزب علنى اين حزب سرّى باشد. و در آن حزب علنى هم هر كس ميخواهد داخل بشود، ولى روح و اساس در همين حزب سرّى باشد.
ايشان گفتند: حزب هيچ بدرد نمى‏خورد، نه حزب سرّى نه حزب علنى.


گفتم: پس چى ؟ گفتند: همينطور مردم را حركت ميدهيم، و چنين و چنان.
عرض كردم: آقا فردا مجلس تشكيل ميشود، وقتى وكلا در مجلس بنشينند و قانون بگذرانند، شما چه قِسم جلوى مجلس را مى‏گيريد ؟ گفتند: ما مردم را ميفرستيم بروند درِ مجلس را بشكنند و داخل شوند.
عرض كردم: مگر آنها به شما يك چنين اجازه‏اى ميدهند ؟! وقتى مجلس باز بشود آنقدر اينها در اطراف تهيّه عِدّه و عُدّه مى‏كنند كه از صد مترى آنها نمى‏توان حركت كرد؛ آن وقت كه مثل الآن نيست در آن وقت شدّت بيشترى إعمال مى‏شود.
بايستى حزب تشكيل داد، و حزب فوائدش چنين است و چنان. بالأخره قدرى از فوائد حزب عرض كردم، ولى ايشان فرمودند: اصلاً حزب صلاح نيست به هيچ وجه من الوجوه.
عرض كردم:... هر قيامى در عالم بدون اساس و تشكيلات ثمر بخش نيست، زيرا انسان در مقابل كار انجام شده قرار مى‏گيرد، و آن وقت صدايش بلند ميشود كه الآن چكار كنم ؟ و امّا اگر با مقدّمات و مقتضيات و دورانديشى و تربيت افراد باشد، هر اتّفاقى بيفتد فورا برنامه‏اش اجرا ميشود.
و براى حزب فوائد زيادى است:
اوّل اينكه: حزب كه تشكيل ميشود، همان وقت كه حكومت گرفته نمى‏شود، بلكه افرادى به تدريج تربيت ميشوند، تكامل پيدا مى‏كنند، در فنون مختلف متخصّص ميشوند؛ يكى در اقتصاد، يكى در دارائى، يكى در استاندارى، يكى در شهربانى؛ و اينها كه از افراد متديّن و متخصّص و غيور انتخاب شده‏اند به كمال خودشان مى‏رسند. اين يك فائده.
دوّم اينكه: الآن چه بسا از همين افراد به درجه أعلا و اكمل در گوشه و


كنار مملكت هستند، و از دستگاه هم متنفّرند، ولى شما را نمى‏شناسند و شما هم آنها را نمى‏شناسيد؛ ولى وقتى حزب تشكيل شد اين افراد به اين حزب پيوند پيدا مى‏كنند، آنوقت انسان بواسطه اين شناسائى از نيروى آنها ميتواند استفاده بكند. و اگر مثلاً اين حكومت الآن ساقط شد آنوقت فورا اين افراد را كه با تمام خصوصيّات شناخته‏ايد ميتوانيد سر كار قرار دهيد.
و همينطور كه الآن مثلاً حكومت عَلَم با ده وزير سر كار هستند و تمام مملكت در قبضه آنها است و همه مردم را خفه كرده‏اند، وقتى ما هم ده نفر وزير كار آزموده داشته باشيم و با آن قدرت بيايند روى كار، يك مرتبه همه مردم به سراغ آنها مى‏روند، مهم همان ده نفر است نه عموم جمعيّت.
هر مملكتى كه حكومتش غلبه پيدا ميكند صحبت در همان چند نفر اوّل است كه آنها بايد افرادى باشند تربيت شده و متديّن و متعبّد به حزب خودشان، هر چه ميخواهد باشد، بايد نسبت به آن حزب شناسا و متخصّص و دلسوز و علاقمند باشند.
و سوّم اينكه: ما مى‏بينيم كه الآن دستگاه به تمام معنى الكلمه از ارتباط مى‏ترسد، از ارتباط خوف دارد. از جمعيّتى كه حركت ميكند اگر هزار نفر باشند ولى با هم ارتباطى نداشته باشند ترس ندارد وحشت ندارد، امّا دو نفر كه با هم مرتبط باشند مى‏ترسد، از ارتباط مى‏ترسد؛ و حزب افراد را ارتباط ميدهد؛ البتّه آن ارتباط مخفى در درجه اوّل و آن ارتباط علنى در درجه ثانى. و اين ارتباط موجب اين ميشود كه ديگر نتوانند اين شبكه را پاره كنند و خراب كنند، يا بالأخره اگر هم بخواهند خراب كنند بين اين دسته و آن دسته مبارزه و كشمكش در مى‏گيرد، و در نهايت اين افراد متديّن كه اساسشان بر عقيده و اسلام و قرآن است غلبه پيدا مى‏كنند. گرچه قدرى زمان بيشترى طول بكشد ولى كار اساسى‏تر است و اين كار بهتر و از خطر هم دورتر است.


ايشان گفتند: أبدا به هيچ وجه من الوجوه حزب صلاح نيست، به هيچ وجه من الوجوه اسم حزب را نبايد آورد.
من عرض كردم: حالا اسم حزب را هم شما نياوريد؛ بنام مجمع، جمعيّت، مجتمع، هر چه؛ اسم حزب هم نمى‏خواهد بياوريد، ولى مسأله بر همين اساس بايد باشد كه يك عدّه افراد بايد مرتبط باشند در تحت اين عنوان، كه وقتى شما قيامى مى‏كنيد او كه در خرّمشهر يا فلان شهر است فورا وظيفه خود را بداند. يا آن عالِم خون دل خورده و زجر كشيده ديگر در أقصى نقاط كشور وظيفه خودش را بداند به تمام معنى الكلمه، و براى او روشن باشد كه از چه راه بايد وارد كار شود. و در اين صورت كار حل ميشود، يعنى آن زحماتى كه بعد از انقلابهاى بدون حزب غالبا بر عهده آن جمعيّت گذاشته ميشود با اين مقدّمه ساده برداشته ميشود، و ديگر انسان دنبال آن نگرانى‏ها نيست.»
«... اتّفاقا وقتى هم كه انقلاب پيروز شد و آية الله خمينى از پاريس تشريف آوردند به طهران و تشكيل حكومت دادند اوّل چيزى كه به ايشان پيشنهاد شد همين تشكيل حزب بود. حاج سيّد محمّد بهشتى رفته بود والزام كرده بود كه تشكيل حزب بايد بدهيد ! اين مطلب را براى من مرحوم مطهّرى نقل كرد. و آقاى هاشمى رفسنجانى هم بوده و رأى ايشان هم بر تشكيل حزب بوده است.
آية الله خمينى گفته بودند: نه حزب هيچ صلاح نيست، به هيچ وجه من الوجوه !
آنها اصرار كردند كه: آقا نمى‏شود، اصلاً به هيچ وجه بدون حزب برقرارى حكومت امكان ندارد. آية الله خمينى گفتند: خيلى خوب برويد هر كارى ميخواهيد بكنيد، بكنيد.
و بالأخره اذنى هم كه ايشان براى حزب جمهورى اسلامى دادند به اين كيفيّت بود. و آنها آمدند و تشكيل حزب دادند.»
«... على كلّ تقدير يكى از مواردى كه خلاصه نظر بنده با ايشان موافق نبود همين قضيّه حزب بود.»

«... در همان ايّام بعضى از جوانان غيور آمدند پيش ما كه ما چنين و چنانيم، و سر سپرده‏ايم و ميخواهيم داخل افراد خاصّ شما بشويم، روح ما جان ما فداى دين و قرآن باشد. هر امرى هر فرمانى باشد از شما اطاعت مى‏كنيم.
چند نفر از آنها هم حيات دارند. يكى از آنها آقاى احمد توكّلى بود. يكى آقاى سيّد حسين محتشمى و ديگر سيّد محمود محتشمى. (سيّد حسين محتشمى را گفتند پدر همين آقاى محتشمى است كه الآن وزير كشور است.) اينها خيلى مردمان با فهم و غيور و خوبى بودند بخصوص آقاى سيّد حسين و سيّد محمود محتشمى و آقاى توكّلى كه واقعا فكرشان خوب بود و زحمت هم مى‏كشيدند...
خلاصه آن آقايان كه نزد من آمدند گفتند: ما پنجاه نفريم.


من گفتم: شما مگر نمى‏خواهيد با ما كار كنيد ؟ گفتند: بله. گفتم: به امر و نهى من هستيد ؟ گفتند: بله، صد در صد، هر چه شما بفرمائيد.
گفتم: شما ميدانيد از نتايج اين امر اين است كه آنقدر انسان بايد مطيع باشد كه اگر فى المثل خواستند يكى از خوبان روزگار را يك روز ببرند بالاى دار، و من بگويم كه شما دفاع نكنيد ! مصلحت نيست كه دست بكارى بزنيد ! آيا حاضر هستيد اين كار را بكنيد ؟!
گفتند: نه ! اينطور كه شما مى‏گوئيد دو نفر هم بين ما پنجاه نفر پيدا نمى‏شود.
گفتم: اگر پيدا نمى‏شود، پس كار با ما صحيح نيست. شما كه ميخواهيد بيائيد با من كار بكنيد و مرا امين ميدانيد به تمام معنى، آنقدر بايد امين بدانيد كه هر چه من مى‏گويم اطاعت كنيد. اگر بگوئيد: اينجا را من اطاعت مى‏كنم آنجا را نمى‏كنم، اينجا مصلحت است و آنجا مصلحت نيست؛ اين خطر دارد.»





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر