نجوای یکم
بنده ی در بند، محمدصادق –آرش- هنرور شجاعی خویی
اندرزگاه 7 سالن 2
1387
خاموشی که می دهند
فراموشی ام از هم می پاشد
و گذشته ها برگشته و آینده ها پیش پیش می آیند
و تاریکی اطاق و نزدیکی هم اطاقی ها مقصرند
که گذشته ها از بی معرفتی و به جا نیاوردنم می رمند
و آینده ها از عدم استقبالم به همان مستقبل در می روند
من تقصیری ندارم، اگر چشمم نمی بیند و اشتباه می گیرم
سرگذشتم را و سرنوشتم را
اما سرگذشت سر باز می زند و گذشته ها به نوشته ام شبیخون می زنند و باز سرنوشتم سرش را پایین انداخته و سرگذشتم را از سر می نویسد
و این سرگشتگی مرا با گام های گم و گمان های گنگم می کشاند به نمازخانه ی سالن که از بس خالی است بر من تنگی می کند و سنگینی
و من بی خواب که چشمانم بسته شدن نیاموخته اند و همیشه وقتی روی هم می افتند که بی هوشند، بی تاب تن خسته ای می شوم که این خستگی بی وقتش باعث شده که نگاه و راهم از هم جدا شوند و بیگانه، که یکی خواب و دیگری بیدار و بعد دیگری بیدار و آن دگر خفته است. آیا نه آنکه به همین سبب در نمازخانه ی اندرزگاه زندان اوین به جای مناجات با خدا نجوا با خودم می کنم وبا خودم که آماده کردم و تمرین، تازه با او در میان می گذارم؟ روزها میان دیگران که سر می شود، رازهایم هم سرگردان نمی شوند و درگیرم نمی کنند و چه خوب است که انسان ها نسیان خویش را سرایت می دهند. برای من این شلوغی زندان فراغی در نسیان مهیا کرده تا در روزمرگی متفاوتی امکانات تفاوت را باز بیندیشم و محاسبه ی روزهایی کنم که از ما قبل اینجا می خواهم به مابعد اینجا ببرم و روزهایی را جدا کنم که گذاشتم در گذشته بگذرند و از آنها گذشته ام. مشکلم روزهایی است که می خواهم همینجا بگذارمشان و نه دیگر راه به سرگذشتم داشته بتاشند و نه در سرنوشتم گاه و بی گاه راه ببندند یا بگشایند.
. شب های اوین (1387 زندان اوین)( .از : بی حاصلی های بی حوصلگی های ...)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر