هنرور:
من روزی چشم بر جهان و مردم گشودم که از آن روز در این دیار نام ها و احترام ها بی منطق رقم می خورند و حافظه ها دچار آلزایمری اند که زمامداران برایشان تجویز می کنند، حادثه ها از خاطره ها شسته و رانده می شوند و گاه و بیگاه در گوشه ی کتابی و خطابی به حصر می افتند تا در لابه لای خاک و غبار غفلت کتابخانه ها مگر به دیده ای نشینند یا ننشینند. آری عزل بنی صدر هرچه که بود بیش از چیزی بود که می نمود، به واقع عزل همه ی تفاوت ها و تمایزها، همه ی تنوع ها و تکثرها بود، بل کاش تنها همین بود، انکار گذشته ها و سرگذشت ها و استقرار سرنوشت های بی گذشته نیز بود و حضرات آیات اشراقی، علامه ی نوری، حسین آقا خمینی، پسندیده و...حجج اسلام مجتهد شبستری و ...گناهی نکرده بودند اگر تسلیم انحصارطلبی نظام تک حزبی نشدند و از کسی حمایت کردند که پیش از این شخص آیت الله خمینی به همه می گفت 20 سال است می شناسمش و مانند فرزند من است. و اگر گناه کرده بودند باز سزایشان نبود که محصور و مطرود شوند و از همه بدتر که انکار شوند.
علامه یحیی نوری رهبر قیام 17 شهریور بود و در انقلاب اسلامی نقشی بسیار تعیین کننده داشت، چنانکه در کتاب های درسی تاریخ اوایل انقلاب عکس وی را در فصل قیام 17 شهریور انداخته بودند و نیز عکس نماز عید فطر وی را. و اما از آنجا که مقابل آیت الله بهشتی ایستادن گناهی است که بر احدی در این مملکت بخشوده نشده و هر کس با او در افتاده بر افتاده، مرجع مسلم تقلید و استاد دانشگاه تهران را که اینهمه با مردم گوناگون در آمد و شد بود و عموم مستبصرین را او مسلمان کرده بود و 13 هرزار نفر را به تشیع هدایت کرده بود، محدود نمودند به چهاردیواری حسینیه اش و بدین سان بیش از 20 سال مهجور زیست و مظلوم و روحیه اش لطیف بود و دلش شکننده و در همان حال و هوای انقلاب مانده بود و گویی که در برابر گذر روزگار می خواست مقاومت کند. در سال 1381 برای تدوین خاطراتش به نزدش رفتم و از اینکه خود در نگارش آنهاست، بسی شادمان شدم، اما فضای دفتر کارش مرا افسرده ساخت. هنوز اعلامیه ها و نامه ها و روزنامه های انقلاب هر گوشه افتاده، هنوز عکس های آن روزگاران و هنوز کتاب ها و نشریات همان ها، و هم و غم و دغدعه های او نیز همان ها...حال آنکه در دو متر آن سوتر از این چهاردیواری دیگر مردمان به یادش نداشتند و نامش را که می شنیدند به نظرشان آشنا هم نبود...و وقتی که مرد، حتی دوستان فرهیحته ای که در تاریخ روحانیت کار می کنند از او چیزی بیش از آنکه کتابی مهم دارد، نمی دانستند و باز دوستی که در انقلاب اسلامی خود حضور داشته در وب نوشته هایش از خاطرات وی اظهار شگفتی می کند و نتیجه می گیرد که خودبزرگ بینی داشته و در نقش خویش غلو کرده...آه که این مملکت چه ناسپاس و چه کم حافظه است. یاد دارم روزی - و آن روز روز عاشورایی بود که در ایام نوروز افتاده بود- به حسینیه اش رفتم و در حال سخنرانی بود درباب تعداد شهدای عاشورا و تحقیق دقیق و عالمانه ی کم نظیری ارائه داد و تمام نظریات رایج را به نحو قاطعانه ابطال نمود. دچار شور و هیجان شده بودم و نگاهی به اطرافم کردم که ببینم دیگران در چه حالند؛ چند پیرمرد عامی محلی و چند نفر میان سال - شاید زیر 20 نفر- در فضای سترگ حسینیه ای که روزی قیام 17 شهریور از دلش بر آمده بود...و تنها روحانی من بودم، پیرمردی در کنارم برگشت سلام کرد و گو اینکه تعجب من و حیرتم به چشمش آمده بود، با لحن عوامانه ی مهربانانه اش گفت: ایشون آیت الله علامه ی نوری اند، خیلی قدیمین، از همه هم ملاترن و رساله شون مال اون زماناست که ما جوون بودیم مث شما...اون وقت بهشتی و بنی صدر که سرشاخ شدن ایشون طرف مردمو گرف، این بلا رو سرش اوردن که الان دیگه روز عاشورا هم کسی نیاد اینجا...17 شهریور که شما نبودی....ایشون با دست خودش مجروح ها رو اینجا پانسمان می کرد...شما که نبودی...مقابل گلوله های طاغوتی ها وایساده بود شعار می داد خودش....بله، روزگاره دیگه...شما چجوری جرات کردی با عبا عمامه بیای اینجا من نمی دونم...التماس دعا. و بعد از منبری که نمی دانم کسی حتی احتمال می داد که چه ارزشی در آن نهفته است ایشان آمد با من سلام علیک کرد و مجله ای هم از زیر عبا در آورد و به من داد که بخوانم، عرض کردم که حضرت آیة الله العظمی روحانی سلام رساندند و احوالتان را پرسیدند، منقلب شد و جا خورد، پرسیدم کسالت دارید؟ فرمود: نه، جا خوردم. آنقدر این 20 سال کسی یادم نبوده یادم رفته بود که چیزی وجود دارد به نام سلام رساندن، انگار شما که گفتی یک خاطره ی دیر و دور در آدم زنده شد که آدم تعجب می کند چطور یادش رفته.
علامه یحیی نوری رهبر قیام 17 شهریور بود و در انقلاب اسلامی نقشی بسیار تعیین کننده داشت، چنانکه در کتاب های درسی تاریخ اوایل انقلاب عکس وی را در فصل قیام 17 شهریور انداخته بودند و نیز عکس نماز عید فطر وی را. و اما از آنجا که مقابل آیت الله بهشتی ایستادن گناهی است که بر احدی در این مملکت بخشوده نشده و هر کس با او در افتاده بر افتاده، مرجع مسلم تقلید و استاد دانشگاه تهران را که اینهمه با مردم گوناگون در آمد و شد بود و عموم مستبصرین را او مسلمان کرده بود و 13 هرزار نفر را به تشیع هدایت کرده بود، محدود نمودند به چهاردیواری حسینیه اش و بدین سان بیش از 20 سال مهجور زیست و مظلوم و روحیه اش لطیف بود و دلش شکننده و در همان حال و هوای انقلاب مانده بود و گویی که در برابر گذر روزگار می خواست مقاومت کند. در سال 1381 برای تدوین خاطراتش به نزدش رفتم و از اینکه خود در نگارش آنهاست، بسی شادمان شدم، اما فضای دفتر کارش مرا افسرده ساخت. هنوز اعلامیه ها و نامه ها و روزنامه های انقلاب هر گوشه افتاده، هنوز عکس های آن روزگاران و هنوز کتاب ها و نشریات همان ها، و هم و غم و دغدعه های او نیز همان ها...حال آنکه در دو متر آن سوتر از این چهاردیواری دیگر مردمان به یادش نداشتند و نامش را که می شنیدند به نظرشان آشنا هم نبود...و وقتی که مرد، حتی دوستان فرهیحته ای که در تاریخ روحانیت کار می کنند از او چیزی بیش از آنکه کتابی مهم دارد، نمی دانستند و باز دوستی که در انقلاب اسلامی خود حضور داشته در وب نوشته هایش از خاطرات وی اظهار شگفتی می کند و نتیجه می گیرد که خودبزرگ بینی داشته و در نقش خویش غلو کرده...آه که این مملکت چه ناسپاس و چه کم حافظه است. یاد دارم روزی - و آن روز روز عاشورایی بود که در ایام نوروز افتاده بود- به حسینیه اش رفتم و در حال سخنرانی بود درباب تعداد شهدای عاشورا و تحقیق دقیق و عالمانه ی کم نظیری ارائه داد و تمام نظریات رایج را به نحو قاطعانه ابطال نمود. دچار شور و هیجان شده بودم و نگاهی به اطرافم کردم که ببینم دیگران در چه حالند؛ چند پیرمرد عامی محلی و چند نفر میان سال - شاید زیر 20 نفر- در فضای سترگ حسینیه ای که روزی قیام 17 شهریور از دلش بر آمده بود...و تنها روحانی من بودم، پیرمردی در کنارم برگشت سلام کرد و گو اینکه تعجب من و حیرتم به چشمش آمده بود، با لحن عوامانه ی مهربانانه اش گفت: ایشون آیت الله علامه ی نوری اند، خیلی قدیمین، از همه هم ملاترن و رساله شون مال اون زماناست که ما جوون بودیم مث شما...اون وقت بهشتی و بنی صدر که سرشاخ شدن ایشون طرف مردمو گرف، این بلا رو سرش اوردن که الان دیگه روز عاشورا هم کسی نیاد اینجا...17 شهریور که شما نبودی....ایشون با دست خودش مجروح ها رو اینجا پانسمان می کرد...شما که نبودی...مقابل گلوله های طاغوتی ها وایساده بود شعار می داد خودش....بله، روزگاره دیگه...شما چجوری جرات کردی با عبا عمامه بیای اینجا من نمی دونم...التماس دعا. و بعد از منبری که نمی دانم کسی حتی احتمال می داد که چه ارزشی در آن نهفته است ایشان آمد با من سلام علیک کرد و مجله ای هم از زیر عبا در آورد و به من داد که بخوانم، عرض کردم که حضرت آیة الله العظمی روحانی سلام رساندند و احوالتان را پرسیدند، منقلب شد و جا خورد، پرسیدم کسالت دارید؟ فرمود: نه، جا خوردم. آنقدر این 20 سال کسی یادم نبوده یادم رفته بود که چیزی وجود دارد به نام سلام رساندن، انگار شما که گفتی یک خاطره ی دیر و دور در آدم زنده شد که آدم تعجب می کند چطور یادش رفته.
بله، روزگاره دیگه... .
و در روز عاشورای دیگری هم بود که مظلوم و فراموش، در آغوش رحمت و رضایت الهی آرمید، زمانی که دیدم هیچ تجلیلی از او به عمل نیاورده اند، خیلی دلم گرفت و در دلم مانده هنوز... و یاد دارم که وقتی با وبلاگ های ارجمند تورجان، آذر و...آشنا می شدم اول از همه آنها را به دنبال ایشان و چند نفر از دیگرگمنامان گرامی زیر و رو می کردم و البته خالی از ایشان نبودند، اما ایشان مظلوم تر ازآن بود که حتی پس از وفات شناخته شود، در عین حال هم اعتراض نویسنده ی فاضل وبلاگ تورجان، جناب آقای فتحی به ناشناختگی علامه ی فقید(بنگرید: درباره علامه نوری) و هم عنوان نوشته ی دوست گرامی، آقای مدرسی را سخت پسندیدم: (بنگرید: سکوت در حیات و ممات).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر