۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

معذرت می خواهم خانم شمس


هنرور: فاطمه ی شمس (+) تحت عنوان یک‌سال بی‌تویی مطالب ذیل را نوشته است و از دیروز (که سالروز شوم تولدم بود) تا اکنون دارم می گریم و دست خودم نیست و حسرت آن را دارم که کاش کاری از دستم یا دلداریی از زبانم بر می آمد، اما نا توانم و نادان...و دعا می کنم و دعا، و....خجالت می کشم، می شکنم...معذرت می خواهم خانم شمس:






بیست و هفتم خرداد هزار و سیصد وهشتاد و هشت، فرودگاه امام خمینی تهران، ساعت پنج و نیم صبح. یادت هست با چه مصیبتی در خاموشی مطلق خانه ساکمان را بستیم و راهی شدیم؟ یادت هست گفتی آن سوی گیت می‌بینمت فاطمه؟ و برای همین هم خداحافظی نکردی و تند رفتی که از پرواز نمانی؟ یادت هست آن مامور لباس‌شخصی را که حتی نگذاشت ما با هم خداحافظی کنیم؟ و تو را برد؟ تو هیچ وقت صحنه‌های بعدش را ندیدی محمدرضا. من هم هیچ وقت ننوشتم. یعنی نتوانستم که بنویسم. هنوز هم نمی‌توانم. لحظه سقوط من درست همان لحظه کنده شدن هواپیما از زمین تهران بود. باران بی‌ملاحظه اشک. تو را می‌دیدم که پشت به من با ماموران به ناکجا می‌روی و خودم را که دست‌هایم را به پنجره‌های هواپیما می‌کشیدم و اسم تو را می‌خواندم و هی دورتر می‌شدم از تو. فایده‌ای نداشت صدا کردنت. هیچ کس، هیچ چیز کمک‌مان کرد و صدای‌مان را نشنید. من همان لحظه شکستم. بعد از آن هر چه نوشتم همه شرح آن شکستگی بود. شرح فرو ریختن .
محمدرضا
من واقعن دیگر نمی‌دانم باید چه بنویسم؟ باور کن که کلمه‌ها در دست‌هایم مبتذل شدند اینقدر که از دوری و تنهایی و حبس و تبعید نوشتم. به خدا خسته شده‌ام دیگر. نمی‌دانم جمله‌ها را چه‌طور بسازم که کم‌تر تکراری باشند. آدم‌ها هم خسته شده‌اند. دیگر حس و حال خواندن درد‌های من را ندارند. اما تو بگو! خودت بگو چه راه دیگری به جز نوشتن چه سلاح دیگری به جز کلمات در دستان سرد و خسته من مانده است؟ چه می‌توانم کرد جز این که باز هم از سر نو به تو بنویسم؟ این بار حتی نمی‌دانم کجایی؟ در کدام زندان؟ یا کدام سلول؟ نامه‌هایی که روانه ناکجا می‌کنم. روانه باد. تا شاید. شاید کلامی از ان به گوش‌ات برسد و بدانی که من هنوز ساکت ننشته‌ام. و نخواهم نشست. هیچ‌وقت


محمدرضا
هفت روز پیش به تو گفتم: هفت روز دیگر می‌شود یک سال. یک سال که هم‌دیگر را ندیده‌ایم. هفت روز گذشت و بیست و هفتم خرداد دوباره رسید. حالا درست یک سال است که تو را ندیده‌ام. سیصد و شصت و چهار روز است که دست‌های تو را، که چشم‌ها و لب‌های تو را، که خطوط خنده کنار پلک‌های تو را ندیده‌ام. خیلی‌ها بودند که بیش از تو زندان کشیدند در این یک سال و همسرانشان چشم به راه‌شان بودند، اما همیشه به تو می‌گفتم لااقل همسران‌شان می‌توانند به ملاقات‌شان بروند، می‌توانند حتی شده از پشت شیشه‌های اتاق ملاقات اما از فاصله‌ای نزدیک ببینندشان. من ولی نتوانستم. خیلی از تو دور بودم. نشد حتی یک بار در این مدتی که آزاد بودی یا آن روزهایی که در بند بودی دست‌هایت را بگیرم. تن‌ام فراموشی گرفته است. دست‌هایم فراموشی‌ گرفته‌اند. سهم من از تو در این یک سال تنها یک صدا و گاهی یک تصویر دیجیتالی بوده است. تصویر و صدایی که خیلی وقت‌ها قطع بود. خیلی وقت‌ها نبود و البته همواره و همیشه گوش سومی بود که ما را بشنود. چندبار بهت گفتم بنشین و فیلم زندگی دیگران را نگاه کن. آخرش هم این‌قدر ندیدی که دوباره افتادی زندان. من ولی این فیلم را در این یک سال هشت بار دیده‌ام. می‌دانی کی؟ درست وقت‌هایی که دلم می‌خواست با تو بی‌پرده باشم و گوش‌های نامحرم در پس پرده ما را می‌شنیدند. من حرف‌هایم را فرو خوردم. سیصد و شصت و چهار روز تمام. و این حرف‌ها و احساس‌ها جایی گم شدند. درست مثل خودم. که گم شده‌ام و دیگر پیدا نخواهم شد.
محمدرضا
به سختی دارم می‌نویسم. می‌فهمی؟ احساس می‌کنی که غریبگی می‌کنم با کلمات؟ احساس می‌کنی که دیگر نمی‌توانم فریاد بزنم دلتنگی‌ات را؟ می‌فهمی که لایه‌ای کلفت از غبار دوری بر روحم نشسته است؟ چه کسی می‌فهمد تک تک شب‌هایی که بی‌تو گریستم، که بی‌تو غذا پختم، که بی‌تو بی‌میل و به زور لب به غذا بردم، که بی‌تو خوابیدم و بی‌تو کابوس نبودن‌ها و بردن‌ها و نیامدن‌هایت را دیدم که بی تو بر همه این دقایق لعنت فرستادم و آب شدم، چه کسی می‌فهمد بر روح و روان من چه رفت؟



محمدرضا
روزی که زهرا را بردند یادت هست؟ یادت هست که زنگ زدی و فقط سکوت کردی و نمی‌دانستی حتی چه باید بگویی برای دلداری دادن؟ کلمه کم آورده بودی برای شرح اندوه‌ات. یادت هست گفتم من مدت‌هاست کلمه کم آورده‌ام؟ هر ماه می‌گفتی تا آخر ماه دیگر می‌آیی. از مهر تا اردیبهشت. هشت ماه تو هی گفتی من هی باور کردم. تو هنوز فکر می‌کردی آن‌ها راست می‌گویند. هنوز گمان نیک می‌بردی. از سوءظن دوری می‌کردی و می‌گفتی آخر چه‌طور دلشان می‌آیند دروغ بگویند؟ آن هم به کسی که نه ماه است چشم انتظار است. آن روز به تو نگفتم که در همان سرزمین مادرهایی هستند که تمام این نه ماه چشم‌انتظار جنازه‌های بی‌جان بچه‌های‌شان بودند و هنوز هم هستند. گورهای بی‌نام و نشان را جستجو می‌کنند تا شاید بویی از عزیزشان را آن دور و اطراف حس کنند. بعد تو می‌گویی چه‌طور دلشان می‌آید؟ دیدی نه تنها پاسپورتت را ندادند بلکه با دروغ و نیرنگ خودت را هم دوباره بردند؟ هنوز نمی‌خواهی باور کنی که دلشان می‌آید؟
محمدرضا
من دو شب است که نتوانسته‌ام بخوابم. دوباره دارد همه آن تابستان سیاه تکرار می‌شود. شب بیداری‌های مداوم. روزخوابی‌های ملالت‌بار. قرار بود این نامه را به مناسبت سالگرد دوری‌مان بنویسم و قبل‌اش بدهم تو هم بخوانی. فکرش را هم نمی‌کردم که سالگرد بازداشتت از راه برسد و تو دو روز زودتر دوباره در بند گرفتار باشی. پدرت امروز صبح زنگ زده بود. صدایش گرفته بود. نمی‌توانست کلمات را درست تلفظ کند. من در خواب و بیداری اشک‌هایم را می دیدم که از کنار صورتم بالش را خیس کرده بود. می‌گفت:
"وقتی که ریختند توی خانه که تفتیش کنند. رسیدند به یک صندوقچه کوچک در اتاق کارم. یکی از ماموران از من خواست تا صندوقچه را باز کنم. کنار گوشش گفتم بازش می‌کنم اما هیچ می‌دانی تا به حال این محمدرضا که بیست و هفت سال از عمرش می‌گذرد و حتی همسرم هم اجازه نداشته‌اند به این صندوقچه نزدیک شوند؟ می‌دانی چرا؟ چون در این صندوق همه این سال‌ها دو راز را نگه داشته‌ام. یکی وصیت‌نامه‌ام. یکی دیگر هم عکس شهدا. آن روزهایی که پیکر تکه تکه برادرهای شهیدم را از جبهه می‌آوردند و تحویل من می‌دادند نمی‌توانستم به مادر و پدرم بگویم که مغز و تن علیرضا، برادر دومم از هم پاشیده. نمی‌توانستم نشانشان بدهم. عکس‌هایی از پیکرهای تکه تکه‌شان را که دوستان گرفته بودند و به من داده بودند همه این سال‌ها در این صندوقچه نگه داشته‌ام. حالا می‌خواهی ببینی؟ می‌خواهی تفتیش کنی؟ بیا ببین. خوب ببین و فیلم بگیر. از تن تکه تکه برادران شهیدم فیلم بگیر و ببر به اربابت نشان بده. بگو ریختیم توی خانه یک آدم مومن که سه تا برادرش تکه تکه شده بودند. برای همین کشور. برای همین انقلاب."
پدرت می‌گفت مامور بعد از این که حرف‌هایش را شنیده بود خیس عرق شده بود و زبانش بند آمده بود. زبان من هم بند آمده بود این ور خط. صورتم خیس بود. از این همه مصیبتی که به پدرت در این چند سال وارد شد. از شهادت سه برادر جوان‌اش، از مرگ پدر و مادرش، از جوان‌مرگ شدن برادر سی و شش‌ساله‌اش درست یک سال قبل از این کودتای ننگین و حالا هم اسارت‌های پی‌در‌پی پسر جوان‌اش. من بیست و شش سال بیشتر ندارم.
گاهی فکر می‌کنم وقتی کسانی مثل پدرت را این‌طور له‌شان می‌کنند با ما جوان‌ترها چه خواهند کرد؟ من از بزرگ‌شدن می‌ترسم. می‌ترسم از روزی که سهراب‌ها و کیانوش‌ها و نداهای نسل من تعدادشان زیاد شود. می‌ترسم از روزی که عبدالله‌های بیشتری در انفرادی باشند. من از این موجوداتی که به هیچ اخلاق و آیین و مرامی پایبند نیستند مگر آیین حقد و کینه و نفرت، می‌ترسم. من از فکرهای پلید و کثیفی که از ذهن این انسان‌نماها برمی‌خیزد و نفرت را انتشار می‌دهد می‌ترسم.
محمدرضا! 
برگرد!
من می‌ترسم.

| لینک مطلب 



هنرور: پدر محمد رضا را می شناسم و می شناسید، گیرم که هم فکر نیستید یا نیستم، هم نوع هم نیستید؟ به عنوان انسان از یک انسان بخوانید، اگر که به عنوان یک مسلمان از یک مسلمان می خواندید بهتر بود، اما مسلمان نیستید که این گونه رفتارها می کنید و آن گونه گفتارها می گویید، والله انسان هم نیستید، ولی بخوانید، به عنوان هر چیزی و کسی که نیستید، از هر کسی که هست بخوانید:

پدر محمدرضا جلائی‌پور با انتقاد شدید از برخورد روز گذشته ماموران امنیتی با فرزندش ضمن ابراز نگرانی از وضعیت محمدرضا جلائی‌پور گفت:« آیا ما قاتل و دزد هستیم که اینگونه به حریم خانواده ما تجاوز می‌کنند و به صورت غیراخلاقی فرزندم را بازداشت می‌کنند؟» دکتر حمیدرضا جلائی‌پور در گفتگو با خبرنگار پایگاه خبری فراکسیون خط امام(ره)مجلس«پارلمان‌نیوز»، ضمن تائید دستگیری فرزندش اظهار داشت:« برای محمدرضا بعد از گذراندن سه ماه حبس در سلول انفرادی و باقی قضایای که بر او گذشت اخیرا توسط قاضی منع تعقیب صادر و ۲۰۰ میلیون وثیقه سپرده شده نیز آزاد شده بود.» وی ادامه داد:« فرزندم در دو هفته اخیر پیگیر گرفتن پاسپورت خود بوده است تا بعد از نزدیک به یکسال دوری بتواند نزد همسر خود برود.» مدیر مسئول روزنامه های توقیف شده جامعه و نوسازی تصریح کرد:« مسئولان قضایی به ریاست جمهوری برای دادن پاسپورت به فرزندم نامه زده بودند و قرار بود که دیروزتوسط دادسرای اوین پاسپورت تحویل محمدرضا شود اما به دلیل عدم حضور قاضی قرار بود که امروز به او تحویل داده شود.» وی افزود:« با این حال کارشناس پرونده فرزندم خیلی محترمانه به محمدرضا زنگ زد و به او گفت که پاسپورت را خودم به تو می‌دهم، محمدرضا برای گرفتن پاسپورت به محل قرار که مسجد ضرابخانه بود رفت، بعد از گذشت مدتی زنگ خانه به صدا درآمد و من فکر کردم که محمدرضا است و پاسپورت را گرفته است اما ناگهان پنج مرد درشت اندام به خانه ریختند و بدون نشان دادن حکم تمام اتاق‌ها را زیر و رو کردند و حتی به خود اجازه دادند که وسائل و لباس‌های همسرم را نیز مورد بازرسی قرار دهند.» جلایی‌پور یادآور شد:« آن‌ها از تمامی مراحل تفتیش خود فیلم‌برداری می‌کردند اما از عکس شهدا و آیات قرآنی که محمدرضا خطاطی کرده بود و جانمازهایی که پهن بود فیلم نمی‌گرفتند، به آن‌ها گفتم از این‌ها هم فیلم بگیرید تا بدانند با چه خانواده‌ای دارند اینگونه برخورد می‌شود

۱ نظر:

  1. با سلام و احترام
    از كامنت و ابراز همدرديتان و نيز مطالب روشنگرتان كمال تشكر را دارم.
    به اميد ايراني آزاد در سايه ظهور حق
    با آرزوي توفيقات روزافزون
    يا علي

    پاسخحذف