[از دیباچه ی کتاب دیداری با دیار خورشید ]
مجموعه ی کهن بوم و بر (ایران شناسی
دیداری با دیار خورشید [خراسان رضوی] (88-1387) >> جلد یکم: مشهد الرضا علیه السلام
نمونه ای برای مطالعه-1
ترا، ای کهن بوم و بردوست دارم…
فصل یک: در دل دیار آفتاب
خطبه ای بر و خطابی با خطّه ی خورشیدای دیار خورشید! آغازت چونان که اکنونت، سرّی است و رازی که از ما پوشیده اش می داری! نظر به همان خورشیدی بینداز که نام خویش از او داری، و غیر از نام از آن برگرفتن، هم از او سعه ی صدر و دست و دل بازی بیاموز! نام خورشید بر دوش می کشی و برابر نیاز ما ناز پیشه می کنی؟ روشنایش در آغوش می کشی و راز همان را بازنمی گشایی؟ از فراز بر ما نظر می دوزی و گویی چشم اندازی دلنواز می یابی سردرگمی دیرینه ی ما را، برایت دوست داشتنی است که در نمی یابیم در کدام روزها از زهدان تاریخ زاده شدی و در چه هنگام در دامان مهرآمیز مام ایران گهواره یافتی. گویی کرشمه ایست که بازسازی هستی خود را بر شیفتگانت دست نایافتنی می پسندی و لابد عشوه ایست که رازی و سرّی باشد که کی آواز نخستینت در خالی خلوت هستی پیچید و کی بازکردی دیدگانت بر حوالی و حوالت خویش. آیا از همان آغاز پنهان یا از کدام دیرباز دیگر بود که ترا در میان گرفتند پرتوهای تابان آفتاب؟ که در روزگارانی که ترنّم نام پرآوازه ات روزمرّه ی مردم تو شد آنچنان که هنوز آهنگ و طنین آن در ظرف آن زمان ها در پژواک شدن است، نامور به آن بودی که بوم و قدمگاه آفتابی و دیار خورشیدی که به همین نام هم شناخته شده ای، چه آنکه همه روزه تیرهای تیز و نیزه های دراز بودند که از پس سپر سترگ خورشید، آتشین از همو، سینه ی رویینه تنت را نشانه می رفتند و در راه دراز خود تا اصابت، پیکان هایی می شدند که به همه ی کائنات نشان می دادند که در هر بامداد راهی کجا می شوند و تازه پس از این تشریفات بود که راست و استوار در پوست گسترده ی پاکت می نشستند و تا گاه پسین در راستای پیوسته ی آبادی ها و شهرهایت و بادیه ها و نهرهایت داستان هستی ترا در درخشش خود شایسته و آراسته برابر دیدگان به نمایش می گذاشتند و دوستانه و راستین همه ی روشنایشان را به آستان وارسته ی شکوه و شوکت و گستره ی سرافرازی و سربلندت پیشکش می نمودند.
افسوس که روزگاری از پس آغاز شد که هماورد آنها و همانند همانها، امّا همه ی روز و همه ی شب تیرها و نیزه های خودی و همسایه و بیگانه را که از کمان های کینه های بی پشتوانه و بی نشانه گیری پیشین از سر بهانه پرتاب می شدند، بر بادهای ناچاری های زمانه سوار می کرد و روانه به آشیانه ی تو می ساخت تا که پیشانیت شکافتند و پریشانت داشتند، دیدگانت را نشسته در خون از نظر و بصر گسستند و بنیاد و سامان پایدار و استوارت را درهم شکستند و با کمندهای نادرستی و ناراستی در کمین تو نشستند تا سربلندیت را در تنگنای این کمندها از نفس انداختند و در فشارهای پایدار ریسمان ها و آزارهای زنجیر و زندان های گردنکشان قرار و وقارت را در میان خار و خس مقرّ مقرّر کردند و در کنار و جوار نابکاران و ناکس ها به حضور مجبورت گرداندند و بخت و شادمانی و تخت پادشاهی رخت بر بسته و سختی ها بر جایشان نشست و آرامش خسته ای که با کوشش و پیوستگی نگاه داشته بودی به انجامش پیوست و منش و سرشتت تباه گشت.
امّا در سرانجامی که به ناچار برای ما فراتر از امروز و فردای گذرا و گریزپای ما نیست، انکار نمی توان کرد که به راستی اگر آراستگی ترا رماندند، امّا نه نامت را و نه داستانت را از یادها توانستند شست و نه از مقامت نه از دوستداشتنی بودنت توانستند کاست، و هم امروز هم مانند دیروزها ما از تو و با تو نام ترا می گوییم و تو کماکان خراسان مایی و همچنان نام تو که پهلوی است، به معنی سرزمین خورشید است و بر همان سان در این آواز هنوز هم سرافرازی آغازش را احساس می کنیم، و اذعان می کنیم که خردخرد گشتن این جسم قدیمی عظیم و اندک اندک بریده شدن از اندام هایت و محدود شدن گامهای والایت، اگر چه دردی و تشویشی در ما هم باشد، ولیکن می بینیم که همین پیکر نزار امروزینت، هرچند که بسی کمتر از کمترین وزن و حالت توست،اما با همین خردی و پاشیدگیت و پراکندگی و واپتشیدگیت باز برآمده ای از عهده ی آنکه و سرافراز در آمده ای در عرصه ی آنکه کماکان نماد آشنای سرفرازی و یادمان شکوه کهنت بمانی، همچنانکه بر فضیلت پیشین و سیرت دیرباز خود میهمان را در درگاه پرمهرت می نوازی و قدمش را حرمت نهاده و به خویش الفتش می دهی بهترین ها را در نگاه و خاطراتش می اندازی.
آری، تو همان دیار دیرآشنایی استی که همواره و بر همگان آشکار کرده ای، همان خطّه ی همواره درخشان و استوارکه ناموریت به آن برقرار مانده، ولو که همه ی نقش و نگار عالم دیگر شده و هر وجبش به بی شماران بخش فروپاشیده.تو هنوز همان خراسانی، که برای ما امروزه آنچنان طنینی آشنا دارد که بوی قدمتی قابل اعتنا از آن به مشاممان نمی خورد، ولو که بسی کهن تر است از آن نام هایی که بیشتر ما هرگز به خودی خود حتی احتمال نمی دهیم که فارسی یا ایرانی باشند.
یادم می آید و بادت می اندازم که در اوستا که خاسته از دورانی دورتر از تصوّر ماست و دست آوردی ماورای حصارهای زمانی هشیاری ماست، جهان به 7 اقلیم تقسیم شده و کمابیش همانند آن در دیگر منبع دور و پیرمان، بندهش، آمده است، یا در مقدمه ی قدیم شاهنامه که قدیم ترین متن فارسی است.در بندهش گوید:
…چنان (که) پاره ای را (که) به ناحیه ی خراسان است، کشور ارزه،…خوانند.(بندهش،گزارش فارسی از مهرداد بهار،انتشارات توس،تهران1369،70).
در مقدّمه ی قدیم شاهنامه گوید:
…هفتم را که میان جهان است خنرس بامی.و خنرس بامی این است که ما بدو اندریم و شاهان او را ایران شهر خواندندی… .(گزارش کنگره ی فردوسی 139.خنریس بامی یعنی خونیرس درخشان.
تا اینجا دست کم پرده ی خودپوشی ترا دریدم و گسستی در رویه ی تحاشیت فکندم و رسوا می گردی که دیده می شود روی و اندام مستورت در آیینه ی خاموش چندین رساله ی قدیمی که یادگار ایّام وسوسه آلود جوانی تواند و ردّ پای و جای این ایّام مستند شده در بایگانی اندکی جابجای اقلام باستانشناسانه، و به گواهی کهن ترین متون جغرافیایی و حتی نگارش های باستانی در حیطه های عامّ فرهنگ، خراسان یکی از چند اقلیم ایرانشهر بوده که آبادترین و بزرگترین آنها نیز همواره درشمار بوده.
تا چندی پیش خراسان کماکان یک استان مانده بود و علی رغم آنکه سراسر ایران عزیز و یکایک استانهایش آب رفته اند،گویی که مقیاسی خاص در نظرشان بوده، چه آنکه باز هم بزرگترین استان ها بود، تا که با تقسیم به سه استان خراسان رضوی، شمالی و جنوبی این تناسب نامناسب رفع گشت
گزینه ها ونمونه های دیگری از همین کتاب برای مطالعه ی شما در اینجا موجود است، عکس هایی در این کتاب قرار دارد که تعدادی از آنها در اینجا قابل مشاهده است، فهرست مجموعه را اینجا مشاهده بفرمایید و فایل های پی دی اف را اینحا دریافت نمایید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر