۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

خاطره ای از استادی....بی پرده، بی نقاب

استادم آیة الله وجدانی را که می شناسید؟ آری، همان وجدانی که همه به نوارها و فایل های صوتی شرح لمعه و مکاسب محرمه اش مراجعه می کنند و محور و مدار  نوارخانه ها و بانک های صوتی و نرم افزارهای آموزشی حوزه اقلا در شرح لمعه بی تردید  درس های ایشان است و هرچند عده ای نیز از درس های عربی علامه ی حیدری و عده ای از درس های شیخ علی پناه و درس های دیگر استفاده می نمایند ولی احتمالا هر طلبه ای صدای ایشان با آن لهجه ی شیرین و غلیظ ترکی را شنیده است. اما گمان می کنم کمتر کسی از نسل های تازه ی طلبه ها که در این فضای مجازی نیز طلب علم و طلبگی می کنند یا به هر حال به طلبی و به دنبال مطلبی گذرشان به اینجا می افتد،  ایشان را درک نموده و از نزدیک دیده باشند. در هر صورت امروز سالگرد شمسی درگذشت آن بزرگوار است و هم می خواستم یادی از ایشان کرده و به دوستان معرفی شان کنم و هم درد دلی کنم و رازی باز گویم.
مرحوم آیة الله وجدانی از آن دست مدرسان مستغرق در درس و بحث بود که ژانر شخصیتی آنها برای بسیاری از جوانان و مردمان معمولی و نا آشنای به حوزه شناخته شده نیست؛ از آن روح های معصوم و ساده دل که همه را پاک و صاف و ساده می یابند و آنقدر بچه گانه و معصومانه و با همان سلامت و صداقت خویش به جهان می نگرند که  گویی جهان پیرامون ما عیر از جهان ایشان است. و غالبا هم جهان ما کاری به کارشان ندارد، چون نه آزاری دارند و نه انتظاری، اما گاه که کار دارد، دل آزار و غمبار است، که معصومیتشان مانع از این می شود که حتی متوجه جوری شوند که بر ایشان وارد می شود، و مظلومیتشان در همین غفلت و آرامش ایشان است و مگر دلت می آید آن را بیاشوبی و کاخ رؤیایی را که تنها حقیقتش باطن خود آنهاست، ویران کنی و آواره شان کنی؟


خب آن مرحوم شاگرد آقایان آیات عظام شریعتمداری و سید صادق روحانی بود و ترک هم بود و بنابرین در طیفی قرار داشت که به حکومت موسوم به جمهوری اسلامی چندان به نظر تایید و تصدیق نمی نگریستند، اگر که بنا می شد بنگرند، چون ایشان جنین بنایی و اعتنایی نداشت و همه ی زندگیش شاگردانش و درسش بودند، کما اینکه برای وفای بیشتر به طلبه پروری بر حود الزامی فداکارانه کرده بود و در روزگاری که مع الاسف همه شتاب و عجله دارند که سریعا درس خارج راه انداخته و به سمت مرجعیت و یا اقلا حسن شهرت علمی حرکت کنند و مدرسان پرمایه متاسفانه برایشان جاذبه و اقناع نفس و ارضای خاطر در دروس سطوح عالیه و خارج است و تدریس سطوح متوسطه را دون شأن می یابند، این بزرگوار که به درستی ضعف و قوت طلبه ی خارج خوان را منوط و مشروط به مایه ی علمی و پایه ی فکری و میزان دقت و مقدار محفوظات و معلومات دوران سطح می یافت، نذر صحیح شرعی کرده بود که مادام العمر شرح لمعه تدریس نماید تا دیگر در وسوسه ی ترقیات  مذکور و فشار عرف و متعارف حوزه دست از این خدمت نشوید. عمری نیز به همین سیستم و برنامه خوی کرده بود و راضی بود و مرضی طلاب و دانشجویان، که در ایام تعطیل و حتی در گرمای وحشتناک تابستان ها نیز درس می گفت، برای دانشجویان حقوق و الهیات و معلمان دینی و قضات و نیز طلاب شهرستانی که برای مرور و تقویت به نزدش می آمدند.
تا اینکه پس از رحلت های پیاپی مراجع نسل قبل از انقلاب از قبیل آیة الله خمینی، آیة الله گلپایگانی، آیة الله خویی و آیة الله اراکی، نظام حاکم از انتقال مرجعیت به مراجع باقیمانده ی آن نسل که بلا استثناء سر سازگاری با زمامداران نداشتند (آیات عظام سید محمد و سید صادق روحانی، سید محمد شیرازی، سید محمد علی موحد ابطحی، علامه یحیی نوری، ....) فی الجمله نگران بود و از سویی که با رحلت آن اعاظم برخی از من لا اهلیة له للفتوی نیز طمع کرده بودند که در میان مراجع نیز باشند و گمان کرده بودند که با سرکوب مردان خدا و تبلیغات قوی و پشتوانه ی زور و زر و تزویر به زودی تکیه بر جای خوبان خواهند زد، و همراهی این امربا برخی تحولات سیاسی و همزمانی این مسائل با نهضت های روحانیت در تقابل با نظام و علی الخصوص نزاع و جدال ناروای حاکمان با عالمان بر سر شعایر حسینی، باعث شد که سیاستی موقت و انتقالی نسبت به مرجعیت پیشه کنند و آن تکثیر و تعدد مراجع و متفرق کردن پشتوانه ی مردمی مقلدین و تقسیم نمودن مردم میان مراجع بود به نحوی که قدرت هر یک از مراجع بشکند، از سویی نیز با اختلاف افکنی مانع ارتباط و اتحاد اینان با هم شوند. این سیاست را شخص اول مملکت در سفرش به قم چنان آشکارا پیاده می کرد که نامش دیگر سیاست نبود، اما این بازی به هر حال در افتاد و رهبر که صلاح خویش را در اصرار بر مرجعیت خویش در عداد دیگران نمی دید، این رویه را پیش گرفت و شاهدم شخصا که در دیدار از قم آقایان صالحی مازندرانی، علوی گرگانی، وجدانی، جوادی و سبحانی را تشویق اکید می نمود و ابراز می داشت که از ما خیلی خواسته اند شما را و از این قبیل تعارف ها.
خب آقای سبحانی هم که در پی مرجعیت نبود و الا شخصا از 15 سال پیش می گفتم ایشان را بلکه قانع کنیم  با دوستان دیگر، چون هم خیلی دانشمند است و هم سالم است و هم اخلاقی است، طرفدار منطقی و معتدل نظام و امام هم هست و یک مقدار فشار نظام هم می خوابد، هم که زرنگ تر از این است که بازی بخورد. آقای جوادی آملی هم درایت مدل خاص خودش را به کار می بست و مراجع پیر و محترم غیر سیاسی مورد قبول طرفین را هی می انداخت جلو، اول آقای اراکی و بعد آقای بهجت و بعد حاج علی آقای صافی را کشف و معرفی و ترویج نمود و این هم خدمات نادیده و نادریافته ی ایشان در مقابله با دخالت نظام در حوزه بوده و هست. آقای صالحی قطعا آدم ملایی بود ولی هم علاقمند بود که مطرح شود و هم ساده بود و اصلا اشکم در می آمد که اموری مانند استقبال یک عده در مسافرت به مازندران و احترام کردن آنها را که همه برنامه ریزی نظام بود، در او تأثیر عمیق می نمود و باورش می شد و خوب یاد دارم که منزل آیت الله علوی گرگانی بودم که این خبر را شنیدم که ایشان به لقای خداوند رفته اند و عمیقا متأثر شدم- به ویژه که بگومگویی میانمان شده بود و احیانا ایشان از من مکدر بود- و آیة الله علوی گرگانی خیلی عبرت گرفت و عمیقا بر ایشان اثر گذاشت و دیگر هر کس برنامه ریزی های دور و دراز می کرد، ایشان با ناراحتی و حالت بغض یاد آوری می کرد که آقای صالحی را پیش چشممان باشد که چه برنامه ها ریخته بود ولی رفت. خود حضرت آیة الله علوی گرگانی با آنکه خیلی مورد نظر رهبر و بیت بود، اما شهادت شرعی می توانم بدهم که عین این مسائل را با حضرات آیات بهجت، منتظری، صافی و روحانی در میان نهاد و گفت چه کنم حالا؟ آقای بهجت  گویا شناخت نداشتند و درخواست کتاب هایش را کردند و بعد از مطالعه ی  تعلیقه ی ی ایشان و جلد نخست مناظر ناظره ی ایشان و چند نوبت دیدار، خیلی به ایشان علاقمند شدند و ضمنا این را در اینجا بگویم بالاخره که غمباد گرفته ام دیگر: آیة الله بهجت برای بعد از خودشان آقای علوی گرگانی را در حضور این حقیر و دو نماینده ی دیگرشان در طهران معرفی نموده بودند و باید از آن شیخ جوانی که ناگهان تابلو برافراشت که ایشان آقای صافی را تعیین نموده اند، برای صرف تبرک و تیمن، دستخط مرحوم آقای بهجت را طلبید و...بگذریم. خلاصه که آقای علوی با نهایت صداقت و رعایت حرمت بزرگان عمل نمود و آقای منتظری بود که به ایشان پیغام داد که فعلا مناسک حج بده، بعد بگو تعلیقه ی عروه ام مانده جلد دومش و نرم نرمک برو جلو. و ایشان هم به همین نحو سلوک نمود و در عین حال خودش ماند کاملا، کما اینکه برای شورای نگهبان آقازاده یا یکی از اطرافیان آقای...آمدند و ایشان گفت من درس و بحث دارم و معذورم و هرچه اصرار شد ایشان نپذیرفت و در نهایت امر آقای استادی که مجتهد نیست با قبول این سمت، موجب طرد شدن خودش از بیوت محترم و مقدس تر شد، کما اینکه برخی طلبه های تندروتر هم سر ارذان مغرب برای ایشان جفت پای ناجوانمردانه ای سر خیابان صفائیه گرفتند که موجب تصادم شدید ایشان به باجه ی تلفن روبروی دفتر آقای سبحانی شدند که از آن سوی میدان به طور اتفاقی دیدم و دلم کباب شد.
اما برویم سراغ آقای وجدانی عزیز و مظلوم، که چون رفت و آمد های گسترده و حضور و تجربه ی اجتماعی نداشت، به راحتی به وی باورانده بودند که همه ی آذربایجان منتظر رساله ی وی است، بعد تلفن های بی ربطی هم می زدند و در اموری بدیهی که نظر ایشان را هم از قبل می دانستند، با ایشان مشورت می کردند و جلوه می دادند که ما نظر شما را مرعی داشتیم، یا ایشان را دو بار حج فرستادند و خلاصه یک روز ایشان به ما - که در جریان همان نزاع بر سر شعائر حسینی در درد سر بودیم- معترض شد که شماها چرا لجاج و عناد دارید با حکومت حقه ی اسلامی؟ آن هم حکومتی که علما را مکه می فرستد، بدون مشورت آنها آب نمی خورد، امور مردم را پرسجو می کند و به مراجع انتقال می دهد و بالعکس. من که مات و مبهوت شدم، دوستی از دوستان که اهل تلویزیون بود بلااختیار "بله؟" از نوع بله های تعجبی آقای مهران مدیری گفت، که ایشان چون با این لحن آشنا نبود به نظرش سبک و احیانا نوعی تمسخر آمد و ناراحت هم شد. ما سعی کردیم در کنارشان باشیم تا بلکه سوء استفاده از این مرد نازنین نشود و ترسمان این بود که حرمتش در حوزه بشکند و به ایشان بخندند که جدی گرفته مسائل را. از یک طرف نمی توانستیم به خودمان اجازه دهیم که بیش از اشاره ای ابراز کنیم.  زمان گذشت و ایشان درس خارج بر محور شرح لمعه شروع کرد (به سبب همان نذر)  و به تنظیم رساله اش مشغول شد و یک عده اطلاعاتی هم مرتبا وجوهات کلانی می آوردند که در دفتر مراجع درجه ی یک هم کسی یکجا آن مبالغ را نمی آورد، اما به ایشان که عرض می کردیم، ایشان می گفت شماها با نظام عناد دارید  و خب من را هم قبول ندارید که به نظرتان اینقدر مستبعد است که بتوانم شهریه هم بدهم. یک بار ایشان همین حرف را زد و تعبیری به کار برد که به من برخورد، فرمود: مثل فدائیان اسلام شدید که فقط سیاست می بینید. که من گفتم: ترجیح می دادم می فرمودید: وهابی شدی، ولی این نسبت را  نمی دادید، اما برای آنکه دلم خنک شود عرض می کنم که صرفا از حیث ساده لوحی و بازی خوردن و نه از حیث ذات و باطن، اگر همینطور پیش بروید ممکن است بگویند مثل کاشانی شده اید. علی ای حال دستش را بوسیدم و رفتم. اولین شهریه را هم داد و رساله اش هم در چاپخانه بود، که سکته ی مغزی کرد و به کما رفت. بالای سرش بودم که با زنگ تلفن- که مدت ها بود به صدا در نمی آمد (مقلدین و مراجعین هم سکته کرده بودند؟) ناگهان از درون کما به هشیاری بازگشت و پرسید کیست؟ گفتم: چاپخانه رساله را حاضر کرده و می خواهد تحویل بدهد. فرمودند: گوشی را قطع کن. قطع کردم: نگاهم کردند، فرمودند: نه، خدا منو خیلی دوست داشت، نذاشت آلت دست ظلمه و منافقین و جائرین شم، دید من نفهمم، منو برد خودش. چشمانش را بر هم گذاشت و به کما رفت. روز بعد که خبر فوتش را به  را به آیة الله العظمی سید صادق روحانی دادم، گریست و قبل از نقل خاطره از سوی من عین همین تعبیر را به کار برد: خدا چقدر این مرد پاک را دوست داشت که نگذاشت از سادگی و پاکیش سوء استفاده شود و ا.و را برد..
خداوند غرق رحمتش بفرماید. دلم گرفت که دیدم فرزندش چیزی نوشته که به کار خودش بیاید ولی حرمت آن مرد مستقل و متقی را پاس نداشته و خواننده ی نا آشنا گمان می کند که زندگی نامه ی یک آخوند درباری و مجیزگوی رهبر را پیش رو دارد که نه عالم است، نه درسی داده، نه کاری کرده و نه شخصی و شخصیتی است. خلاصه تداعی شد و بی پاکنویس و چرک نویس این چند خط را نوشتم به یادش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر