شاعر در پاتوغهای دیروزین
جوادمجابی
در بارۀ پاتوغ (1) مقالۀ مبسوطی نوشتهام كه در انتهای مجموعه شعر "سالهای شاعرانه"ام چاپ شده است واشاره كردهام به پاتوغهای معروف تهران در دهۀ چهل و پنجاه و آدمهای شناخته و ناشناختهای كه در این پاتوغها زندگی و رفت و آمد میكردند.
این جا میخواهم شعرهائی را كه در این پاتوغها سرودهام یا بعداً در باب آنها گفتهام، از كتابهای چاپ شده و نشدهام نقل كنم. طبعاً به مناسبت شأن نزول آن شعرها اندكی از وضعیت آن پاتوغها و احوالات پاتوغنشینان را بیاورم، البته تا آن جا كه به تشویش خاطر این و آن نیانجامد.
پاتوغ در واقع محل گردهمآئی افراد است به صورت رسمی مكرر و عادت شده؛ بنابراین خانقاه و تكیه و معبد و غذاخوریهای مشهور و عشرتكدهها و مانند اینها را هم میتوان جزء پاتوغهای شهری دانست اما در این جا به تعبیر مشهورتر پاتوغ در ادبیات تاریخی خودمان میپردازم. پاتوغهای قدیمیتر ما ایرانیان میخانهها و خرابات و طربخانهها بوده است كه در شعر شاعران كلاسیك و مدرن ما انعكاسی توفانی دارد.
از صفویه به بعد پاتوغ دیگری همهگیر میشود و آن قهوهخانه است كه محل تجمع همه از شاه تا گداست. در قهوهخانههای صفوی از قهوه و چای و قلیان تا شراب و آب كوكنار و فلونیا و... صرف میشده است. شرح آمدن قهوه را از حبشه به یمن و عربستان بعد به دو كشور ایران و عثمانی و صدورش به غرب را در گفتگوئی راجع به كافه نادری به تفصیل گفتهام و مكرر نمیكنم.
قهوهخانه كه نامش را از قهوه گرفته در لسان غربی شده است كافیشاپ كه میدانید كافی و كافه همان قهوه است. در عهد پهلوی اول كافهنشینی رقیب قهوهخانه گرد شد. قهوهخانهها دیگر آن شوكت صفوی را نداشت و از عصر قاجارمحل تجمع عوام شده بود و عموم مردم از هر قشراجتماعی اوقات فراغتشان را در این مكانها به شنیدن نقل شاهنامه و اسكندرنامه یا مصائب آل عبا میگذراندند یا نشانی كسب و كار خود را در یك قهوهخانه قرار میدادند چنان كه دسترسی مردم به آنان از طریق همین جایگاهها میسر بود و اهل هر حرفه از بنایان و سنگتراشان و مالخران تا مطربان و عشقبازان و لوطیان هر كدام قهوهخانهای را پاتوغ خود كرده بودند. متجددان ازفرنگ برگشته كه نمیخواستند با عوام بیامیزند جاهای شیكتری را كه با عنوان كافه و كلوپ تأسیس شده بود محل دیدارهای روزانه و شبانهشان قرار دادند از قبیل كافه رزنوار و فردوسی یا كلوپ ایران جوان. در عهد پهلوی دوم كافهها فراوان و متنوع و شیكتر شد و به موازات قهوهخانه نشینی عوام كم درآمد، گروه خواص وابسته به طبقۀ متوسط در كافههای روزانه و شبانه وقت میگذراندند. خاصه بعضی از این كافه – رستورانها تركیب متعادلی از غذاخوری و قهوهخانه و میكده بودند.
دكتر سید حسن امامی (امام جمعۀ تهران) سر كلاس اول دانشكدۀ حقوق برای ما شاگردان تعریف میكرد كه در ابتدای ایجاد ساندویچفروشیها و دكههای سرپائی - كه غالبا هموطنان ارمنی و یهودی ما ادارهاش میكردند،- آنها كه آبجو و مایعات قویتر از آن، به مشتریان عرضه میكردند با ترس و لرز روی شیشۀ سفید شده و اندرون نبین مغازهشان نوشته بودند: ساندویچ وغیره كه اهل اصطلاح میدانستند غیره چه معنای متنوعی دارد.
پاتوغهای طبقۀ متوسط را – بجز قهوهخانهها و عشرتكدهها و محلهای تدخین سبك و سنگین - میتوان عمدتاً به كافهها و میخانهها تقسیم كرد. كه كافهها خود انواعی داشت از كافههائی كه در آن فقط چای و قهوه و آبجو سرو میكردند مثل كافه فیروز یا كافه رستورانهائی مثل نادری و ری و سرای قوامالسلطنه و چاتانوگا و در سطح دیگر مثل كافه سلمان و گل رضائیه مانند آنها كه غذا و مشروب میدادند و غالباً پاتوغ اهل تأمل و عشرت بود. كافههای ساز و ضربی و كافه لاتی مانند كافه جمشید و كریستال تا نوع شیكترش میامی ماجرای دیگری داشت، بارهای هتلها هم پناهگاه آخر شبگردان بود مثل بار مرمر و بار آبان كه بیشترین محل تلاقی عشرتاندوزان صاحبدل تهرانی بود.
باور دارم كه شهر بدون پاتوغ ریههایش معیوب است و تنگ نفس دارد و سل و سلاطون میگیرد. مردمی كه كار میكنند و زحمت میكشند، تفریح هم میخواهند شهروندان همه جای دنیا به یكسان عمل میكنند اگر بتوانند؛ و اگر نشود كه بتوانند غمباد میگیرند و در شهر بی لبخند و بی شادی به راههائی كشانده میشوند كه كشانده شدهاند.
باری بپردازم به بعضی شعرها. شعر اول اشارهای دارد به كافههای ساز و ضربی كه برای هر نوع آدمی با هر میزان درآمد در شهر پدید آمده بود و بیشتر طبقات پائین اجتماع این صحنههای شاد و شنگول را پرمیكردند. همانها كه صفحههای میلیونی جبلی و سوسن را میخریدند و گوش میدادند و البته در پیری از فسق جوانی توبه میكردند.
ویرانههای كوچك همسان - (از كتاب زوبینی بر قلب پائیز- 48/1344 )
(1) پاتوغ: {فارسی - تركی، پا + توغ = پاتوق، پاطوق} 1- پای علم، جائی كه رایت و درفش را نصب كنند. 2- محل گردآمدن 3- محل اجتماع لوطیان در بعضی شهرهای ایران 4- روزعاشورا دستههای بعضی محلات ممتاز، توغ (ه. م) را حركت دهند زیر و اطراف توغ را " پاتوغ" گویند، پاتوق، پاطوق./ فرهنگ معین
_______________
"سربازها حكایت مجنون را
باور نمیكنند
سربازها به لیلی میاندیشند
این نقش خالوبی بر بازوی چپ.
سربازهای خستۀ شب دیرباورند
در دود و نیم شب
تاراج میكنند
عشق و شراب و لیلی را.
.....
مجنون دیرباور
دیگر
این غصۀ قدیمی را
باورنمیكند
او همشهری هزاران آقاست
و عطر شهر
در مشامش
با لذتی گریزان همخوابه میشود.
سربازخسته
گاهی
شبهای جمعه در كافه
رقص جمیله را میبیند
در موج بادكنكهای نور
آذین شهر و شب.
این صد جمیله را چه كسی آیا
ازهم تمیز میدهد
از ناف؟
رقاصۀ عرب او را
تا دور دست خاطره
تا قصۀ عماری لیلی بردهست
با آن كجاوه كه بر دوش باد.
مجنون باستانی، اینك
پنجاه پنج دیگر دستور میدهد
و خوشههای خرمن را در جیب
دزدانه میشمارد."
این شعر را كه در پی میآید در "كافه تئاتر" كافهای در سرخه بازار گفتهام، در مرداد هفتاد كه گاهی یكشنبهها با دوستی دیداری داشتم در آن. قهوهای مینوشیدیم و حرف میزدیم و جز این كاری نمیشد كرد. و در این شعر یاد كافهای دیگر - كه كافه سلمان باشد و پاتوغ سراندازان عصر شادخواری و طرب - زنده شده است. این شعر را وقتی در پاتوغی خانگی/ هفتگی، برای شاملو خواندم گفت نامش را از كافۀ یكشنبه برگردان به روز دیگر كه فرنگی نزند و بعد هم خواست كه به جای شعر" بر بام بم" كه به او تقدیم كرده بودم این شعر را به او بدهم و چنین كردم. دو تكه از شعر بلند كافۀ پنجشنبه را میآورم كه یادآور نوعی كافۀ بهداشتی است (به قول عمران) كه گریز میزند به امور غیر بهداشتی. یاد آن عزیزان گرامی باد!
كافه پنجشنبه ( از دفترشعر سفرهای ملاح رؤیا / دهه ی هفتاد )
شرهای سرشار
و بعد
چك
چك
چك
این صدای پایانناپذیر
فلز را میپوساند
سیمان وسنگ را میشوید
در ماورای دیوارها و درها
اتفاق میافتد
آن چه میتوان دید حاصلش را
با چشمهای عصری دیگر.
- لطفا شیر!
- با شكر؟
- نه ممنون!
در ابدیت غرقه است كافۀ پنجشنبه
با طعم تلخ قهوه.
شیر داغ را مینوشد
- در چه فكری هستی؟ بگو! حالا
- چیزی نیست
.............
وقتی كه عشق طالع شد
در كافه ما چه قدر جوان بودیم
جهان عبور میكرد پرهیاهو دور از ما.
آن كافه سالهاست كه ویران شدهست
میزهایش در خاطر هوا
هنوز بوی الكل و ماهی و قهوه دارد
تو بازپشت میز كهنۀ چوبی نشستهای
میپرسی چیزی را
میگویم: پنجشنبه روز فراموشی ست.
میخندی
و پشت سرت عاشقان و آهوها
جاری در متن كاشیهای قاجاری.
وقتی كه عشق فنجانی قهوه بود
و یك نگاه روشن از لبخند
دنیا قصهای بود
كه دیگرانش میساختند.
ما خود را از روزگار دزدیدهایم
ازخویش هم
شفاف چون هوا، در آفتاب فردا
بی ردپای خاطرهای حتا.
.............
چك
تك
تیك
تاك
تیك تاك
كاشیهای زیبائی و سكوت
هنوز خواب ترا میبینند
كه نیمرخت را
از آفتاب به سایه میبری
و لبخندهات
در روشنا به جا میماند.
و هم در این كافه شعردیگری سرودهام كه فیزیك كافه و متافیزیك كافهنشینی را وصف میكند و البته در این كافۀ ساده یاد كافههای پررونق عصر پیشین زنده میشود به جبران آن چه وانهادهایم از دست و حسرتش نه برای ما كه برای دیگران نیز میبینم زنده است.
نكته این كه در كافه تئاتر به جای میز از میز چرخهای خیاطی قدیمی استفاده شده است.
كافه تئاتر ازساعت یك تا سه (از دفتر شیدائیها/ مهرگان 77)
________________________________
توی این كافه كه حالا میزهای دیرینۀ چربش در عمق هواست
این كافه كه حالا و هرگز دیگر میهن ماست
كافۀ طلعت دیدارت در برف و عبورش از عمر ما
دستكشهائی میبافی
كه میپوشد انگشتهای فراموشی را
تا گرم نگه دارد
كافه را
شهر را در مهرگانی اینسان دیرین و كودكمان.
..........................
یادگاریها، حسرت مشتریهای پیش از كافه
نامها از روزی كه كافه دكان خیاطی بودهست
نشانیها وقتی كافه عشاق سر به هوائی چون گنجشگان میپرورد
و پس از ما این رسمی است بدیهی
نقشهائی خواهد روئید بر این میز جنگل، بر طاق ابروی كاشیهای ری
زخم چاقوی جدائی در عین وصال
روی اندام بلوط - حالا میز خیاطی -
مینگارد تاریخی از آه و لبخند.
چرخ غایب در عین سكوت
گوشههای حوصله را
گلهای ریزی میكارد كه به تماشای اشك فردای تو میآید.
تلخ وسرد از آمیزۀ قهوه و صدای زنی از رادیوی ناپیدا
میآئی بیرون
از خلوت شاد و شنگت بیرون میآئی، از راهروی نرم حیات
هنوز ابر و خیال است خطوط سیمایت
تا شكیبائی آموزد
از بارش پنجاه فراوان - برف
كه فراموش كند نام و فراموش كنی روزی را
نامی را كه انگشتانت را در
دست محال خود داشت.
هر وقت ترا یاد میآرم این جا بودی
میتوانستی باشی این جا
با انگشتان چرخنده گرد میل برفینه
و ببافی جای خالی انگشتان مرا
درهوای كه معطر شده از گفتار خاموشت.
........
چندشعر دارم در بارۀ كافه نادری. كافه - رستوران - قنادی نادری یكی از قدیمیترین و متناسبترین پاتوغهای تهرانیان بوده كه افراد معتدل و موقر آن را برای گذران اوقات و دیدارهای دوستانه و خانوادگی برمیگزیدند. یك وقتی حیاطش وسط درختهای كاج و گلكاریهای زیبا، صحنۀ اركستری هم داشت كه در هوای معتدل نوازندگان جوان آهنگهای روز را مینواختند و خانوادههای محترم شامی میخوردند و قلاشان و رندان دمی به خمره میزدند. داخل سالنش بیشتر وقتها صدای جوانانی میآمد كه شعر یا قصۀ خود را برای جمع كوچك فرو میخواندند و حالا بعضی از آن جوانان را میبینم كه در كهنسالی نسخههای حاكی از افزایش قند و اوره و كمخونی و فقدان شوق و شور و شعور را به یكدیگر نشان میدهند. قسمتی از دو شعر دم دست را نقل میكنم كه در شعر دوم اشارهام به نصرت رحمانی شاعر كافههاست كه حضورش با هیاهوی جوانانه توأم بود.
نادری (ازدفتر پوپكانه/ 29 تیر 73)
این كافۀ قدیمی تابستانه
در عدل نیمروزان
ناگاه
دریا میشود
طراوت امواج سالهای آینده ما را میپوشاند
بادبانی به رنگ گیسویت
رقصان در خورشید و لاجورد
جرعه
جرعه
سفررا مینوشم.
دركافه نادری (از دفتر به نسیم صبح فردا/ 8 تیر 79)
دلم هوایش را كرده بود
چشمم به راه بود كه از در درآید او
شاعر اما دیر كرده بود مثل همیشه.
مثل آن وقتها كه زنده بود.
وقتی كه قهوۀ تلخ را به لب داشتم
نعرهای برآمد زیر سقف بلند
چنان كه از رگ جان برمیآید.
یك دم هیاهو فرو نشست
تا بشنوند چرا فریاد میزند
اما فقط فریاد بود او
خروشی كه در كافۀ تابستانی سنتی جاری بود.
........
وقتی كه سی سال بعد
شاعر جوان برخاست تا به نعرهای
سكوت ترسو و پچپچۀ روزانه را از هم بدرد
از در درآمدم روشن
به احضار فریادی كه
از ژرفای تنهائی برمیخیزد.
این رسم شاعران رفته است در این كافه
كه همدلی كنند یك دم
با آدمی كه ذات اضطراب عالم شدهست.
با تكههائی از شعرهائی كه به نام كافه سلمان و بار مرمر مزین است دو پاتوغ معروف روشنفكران دهۀ چهل و پنجاه این یادداشت دم دستی را به پایان میبرم. در شعر كافه سلمان خطابم به غلامحسین ساعدی است كه پاتوغش بیشتر كافه سلمان بود با دوستان یك دلش طاهباز و آتشی و خوئی و بلوهر و نیستانی و براهنی و اخوان و.... كه فخر فرهنگاند.
در كافه سلمان (ازدفتر شعر غایب/ 19 آذر 80)
برای این كه نمیری
مردهای
مردهای كه زنده بمانی
این را نمیشد به مردگان دور و بر آموخت
رازی كه آنهارا به قهقهه میاندازد.
زیر سقف ادارات مردهاند
دربسترهای نومیدی یا كه كامروائی
زیرسولهها درون زاغهها
در كاخ ها و در دهلیزهای زیر آب.
........
بی تشویش باز
زندگی جریان دارد
در سایه روشن پاتوغ
بین دو لیوان نیمه پر از كهربای خواب
و گفتوگوئی كه از مهرماه رنگ گرفته.
به سرو روان (از دفتر سفرهای ملاح رؤیا/ خرداد 68)
.......
دستت كنار میز مانده است
دستت به دور ابر
بر شانههای سبزم
یك دم تو میدرخشی
در نئون بار مرمر
عبور تاج گلی را روشن میسازی
خروسی خواند
برگی افتاد
سایهای چرخید در صفحۀ مدور اعداد رومی
در سطر نانوشته، عطری تاریك منتشر شد
در خون خود راندهایم
بر لوح كاغذین
تاج گلی روان
- ماه نیرومند درآن پنهان -
غرقه در آوازسروهای سه گانه.
و البته این وظیفۀ منتقدان صاحبدل اما كاهل ماست كه زندگی اجتماعی نسلها را از درون شعر و داستانهای آنان بازیابند. با ژرفكاوی در آثاری با وصف كافهها و ادارهها و كارخانهها و تأمل در گفتگوهای روان زیر سقفها، با خیره شدن در خیابانها و شهرها و كشورهائی كه در خیالات ما و واقعیات عصر جاری بود. بازنگری در اسناد دورانی رو به فراموشی كه در ادبیات بازتاب دارد؛ چرا كه تنها ادبیات است كه دروغ نمیگوید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر