۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

شهر من

ای آشنا را آشیان و بیگانه را ویرانه

ای بزرگ را گسترده و فراخ و کوچک را تنگ و نفس گیر

ای خاک پاک تر از خاک

که روشنای آشنای بهترینان را در آغوش فشرده ای،

گام های گرامیان را فرش جبین خویش گسترده ای

و در خالی تو و خلوت تو

همه ی عالی ها و رفعت ها پیچیده

و مردگان بی شمارت که تا درون خانه ها گاه خفته و بالین گزیده اند

ترا زنده ترین گهواره ساخته اند، برای آنکه به بالیدن آمده

و ترا هراس ناک ترین گور وانموده اند، برای آنکه بال های خویش به خضوع هم نیاورده و

بر بالین هایت بلندی می آورد

تنها ترا وطن نامیده ام

که گریخته از تنوع موطن های بی باطن

رمیده از تراکم اهلی ها که به اهلی کردنم طمع داشتند

هراسناک از روزمره هایی که به بی زاری ام از ایشان و زاری ام بر خویش پوزخند می زدند

از آبادی بی دل به دل ویرانه ای شتافتم که تو بودی

و ویرانی آزادم را بر آبادی وارونم

خاک خشک و تشنه ان را بر چشمه سار و آبشار و واحه های خاطرم

و مردگان ترا بر زندگان خویش

گزیدم و گزیدی

و جلو آمدم و جلوه کردی

و نزدیک آمدم و نزدم ماندی

شهر من، تنها ترا وطن نامیدم

فی البداهه، خواب آلود، صادقانه، بی ویرایش و بی آلایش و ...فورانی و هیجانی

13 اردی بهشت 1389 ساعت 2:01

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر